من مجردم خانوم و چند داستان دیگر
نویسنده:
مرتضی کربلایی لو
امتیاز دهید
✔️ عناوین داستان ها عبارتند از:
من مجردم، خانوم! / تکون نخور! الان برق میاد / عاشق خوبه که عرق نمی کنی / عقاب / آلبالو پلو / مگه این طرفها روباه هم پیدا میشه؟
از داستان من مجردم، خانوم:
زنگ آیفون صدا کرد. مینا دست هایش را که مخلوط تخم مرغ و سبزی به آن ها چسبیده بود، آب کشید. دوید و گوشی آیفون را برداشت: « کیه؟ »
صدای مردی آمد: « منو از بنگاهِ خانه تو` فرستادن. »
مینا یک لحظه فکر کرد و یادش آمد که خانه را برای اجاره به بنگاه سپرده اند. با این حال اسم « خانه تو » صمیمی تر از آن بود که انتظارش را داشت. مانده بود به آن مرد غریبه چه بگوید. ظاهرا چاره ای نبود. گفت: « بفرمایین! » و دربازکن را زد. آپارتمان آن ها در طبقه هشتم بود. آسانسور خراب شده بود و تا آمدن آن مرد پنج شش دقیقه ای فرصت بود.
روی نوک پا به سمت آشپزخانه دوید و شعله زیر ماهیتابه را کم کرد. بوی کوکو توی کل ساختمان پیچیده بود. پنجره را باز کرد تا بوی روغن و سبزی بیرون برود. چشمش به شیشه های ادویه و آرد افتاد. هنوز روی میز بودند. سریع، درهایشان را بست و توی قفسه چید. یک قاشق روغن از حلبی درآورد و توی ماهیتابه گذاشت تا آب شود. انگشتش را با دندان گرفت. « وای! رختخواب ها رو زمینه. »
به اتاق خواب رفت. گذرا نگاهش به ساعت افتاد. عقربه ها یازده و نیم را نشان می داد. ملافه ها را توی کمد روی هم تلنبار کرد و درش را فشار داد و بست. پنجره اتاق را باز کرد، مبادا بوی رختخواب ها هنوز مانده باشد. تازه یادش آمد که باید لباس های زیرش را از حمام بردارد. به سمت حمام رفت. کلید هواکش را زد. هواکش به کار افتاد. یک نایلکس مشکی برداشت و لباس هایش را آن تو کرد. « چرا این موقع روز آخه؟ همه ش تقصیر جواده. باید به بنگاهی ها می گفت فقط عصرها... »
بیشتر
من مجردم، خانوم! / تکون نخور! الان برق میاد / عاشق خوبه که عرق نمی کنی / عقاب / آلبالو پلو / مگه این طرفها روباه هم پیدا میشه؟
از داستان من مجردم، خانوم:
زنگ آیفون صدا کرد. مینا دست هایش را که مخلوط تخم مرغ و سبزی به آن ها چسبیده بود، آب کشید. دوید و گوشی آیفون را برداشت: « کیه؟ »
صدای مردی آمد: « منو از بنگاهِ خانه تو` فرستادن. »
مینا یک لحظه فکر کرد و یادش آمد که خانه را برای اجاره به بنگاه سپرده اند. با این حال اسم « خانه تو » صمیمی تر از آن بود که انتظارش را داشت. مانده بود به آن مرد غریبه چه بگوید. ظاهرا چاره ای نبود. گفت: « بفرمایین! » و دربازکن را زد. آپارتمان آن ها در طبقه هشتم بود. آسانسور خراب شده بود و تا آمدن آن مرد پنج شش دقیقه ای فرصت بود.
روی نوک پا به سمت آشپزخانه دوید و شعله زیر ماهیتابه را کم کرد. بوی کوکو توی کل ساختمان پیچیده بود. پنجره را باز کرد تا بوی روغن و سبزی بیرون برود. چشمش به شیشه های ادویه و آرد افتاد. هنوز روی میز بودند. سریع، درهایشان را بست و توی قفسه چید. یک قاشق روغن از حلبی درآورد و توی ماهیتابه گذاشت تا آب شود. انگشتش را با دندان گرفت. « وای! رختخواب ها رو زمینه. »
به اتاق خواب رفت. گذرا نگاهش به ساعت افتاد. عقربه ها یازده و نیم را نشان می داد. ملافه ها را توی کمد روی هم تلنبار کرد و درش را فشار داد و بست. پنجره اتاق را باز کرد، مبادا بوی رختخواب ها هنوز مانده باشد. تازه یادش آمد که باید لباس های زیرش را از حمام بردارد. به سمت حمام رفت. کلید هواکش را زد. هواکش به کار افتاد. یک نایلکس مشکی برداشت و لباس هایش را آن تو کرد. « چرا این موقع روز آخه؟ همه ش تقصیر جواده. باید به بنگاهی ها می گفت فقط عصرها... »
دیدگاههای کتاب الکترونیکی من مجردم خانوم و چند داستان دیگر