راز سیتافورد
نویسنده:
آگاتا کریستی
مترجم:
مجتبی عبدالله نژاد
امتیاز دهید
✔️ از متن کتاب:
سرگرد برنابی چکمه های لاستیکی اش را پوشید، دکمه های پالتویش را تا بالا بست، فانوسی از طاقچه کنار در برداشت و با احتیاط درِ خانه ویلایی کوچکش را باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت.
صحنه ای که جلو چشمش دید نمونه واقعی مناطق روستایی انگلستان بود که در کارت پستال های کریسمس و قصه های رمانتیک قدیمی می بینیم. همه جا پوشیده از برف بود. برف انبوه و سنگین، نه اینکه فقط زمین سفید شده باشد. چهار روز بود که در تمام انگلستان برف می آمد و ارتفاع برف در مناطقی مثل اینجا که حوالی دارتمور بود، به چندین متر می رسید. در تمام انگلستان مردم از ترکیدگی لوله ها به جان آمده بودند و داشتن دوست یا حتی آشنای لوله کش امتیاز خیلی بزرگی به شمار می رفت.
در دهکده کوچک سیتافورد که کلاً منطقه پرتی بود و حالا با این برف ارتباطش با بقیه دنیا بکلی قطع شده بود، مشکلات زمستان بسیار جدی بود.
ولی سرگرد برنابی مرد جسور و بی باکی بود. دو بار دماغش را بالا کشید، یک بار راه گلویش را صاف کرد و با گامهای مصمم بیرون زد و وسط برفها به راه افتاد.
مقصدش چندان دور نبود. کوره راه مارپیچی را که چند قدم بیشتر نبود طی کرد، از درِ حیاط ویلا عبور کرد، مسیر کوتاهی را که خوب برف روبی شده بود پشت سر گذاشت و به ساختمان بزرگی رسید که از گرانیت بود.
خدمتکاری که لباس آراسته ای بر تن داشت در را باز کرد. سرگرد پالتو چهاردکمه و چکمه های لاستیکی و شال گردن کهنه اش را درآورد و به خدمتکار داد.
در چهارتاق باز شد و سرگرد با عبور از این در وارد اتاقی شد که صحنه بکلی متفاوتی را نشان می داد...
بیشتر
سرگرد برنابی چکمه های لاستیکی اش را پوشید، دکمه های پالتویش را تا بالا بست، فانوسی از طاقچه کنار در برداشت و با احتیاط درِ خانه ویلایی کوچکش را باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت.
صحنه ای که جلو چشمش دید نمونه واقعی مناطق روستایی انگلستان بود که در کارت پستال های کریسمس و قصه های رمانتیک قدیمی می بینیم. همه جا پوشیده از برف بود. برف انبوه و سنگین، نه اینکه فقط زمین سفید شده باشد. چهار روز بود که در تمام انگلستان برف می آمد و ارتفاع برف در مناطقی مثل اینجا که حوالی دارتمور بود، به چندین متر می رسید. در تمام انگلستان مردم از ترکیدگی لوله ها به جان آمده بودند و داشتن دوست یا حتی آشنای لوله کش امتیاز خیلی بزرگی به شمار می رفت.
در دهکده کوچک سیتافورد که کلاً منطقه پرتی بود و حالا با این برف ارتباطش با بقیه دنیا بکلی قطع شده بود، مشکلات زمستان بسیار جدی بود.
ولی سرگرد برنابی مرد جسور و بی باکی بود. دو بار دماغش را بالا کشید، یک بار راه گلویش را صاف کرد و با گامهای مصمم بیرون زد و وسط برفها به راه افتاد.
مقصدش چندان دور نبود. کوره راه مارپیچی را که چند قدم بیشتر نبود طی کرد، از درِ حیاط ویلا عبور کرد، مسیر کوتاهی را که خوب برف روبی شده بود پشت سر گذاشت و به ساختمان بزرگی رسید که از گرانیت بود.
خدمتکاری که لباس آراسته ای بر تن داشت در را باز کرد. سرگرد پالتو چهاردکمه و چکمه های لاستیکی و شال گردن کهنه اش را درآورد و به خدمتکار داد.
در چهارتاق باز شد و سرگرد با عبور از این در وارد اتاقی شد که صحنه بکلی متفاوتی را نشان می داد...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی راز سیتافورد