جامعه شناسی شناخت: مقدمات و کلیات
نویسنده:
منوچهر آشتیانی
امتیاز دهید
جامعه شناسی شناخت" با سه عرصهی "جامعه شناسی"، "روان شناسی فكر" و "معرفت شناسی" ارتباط دارد. بر این اساس، مباحث كتاب در دو قسمت طرح شده است. قسمت نخست طرح كلی موضوع و مسائل جامعه شناسی شناخت است كه این جزئیات را دربر میگیرد: معنی و مفهوم جامعه شناسی شناخت، زمینهی كلی تاریخ پیدایش جامعه شناسی شناخت و اشكال قبلی آن، جامعه شناسی شناخت و گرایشهای معرفت شناختی و انسان شناختی عقبگاه آن، و انواع مختلف جامعه شناسی شناخت و گرایشها و دیدگاههای گوناگون آن، در قسمت دوم كتاب نیز موضوعهای مربوط به پهنهی جامعه شناسی شناخت و تعیین محتوای كلی این جامعه شناسی، با این مختصات، مطرح شده است: جامعه شناسی شناخت و رابطهی آن با گرایشهای دیگر اندیشهای و جامعه شناختی، جامعه شناسی شناخت و ارتباط آن با جامعه شناسیهای دیگر، طرز كار در جامعه شناسی شناخت و روشها و ملاكهای آن. گفتنی است "جامعه شناسی شناخت را میتوان به دانش بررسی مناسبات دیالكتیكی بین انواع گوناگون شناختها و نظامهای مختلف معارف و اقسام جریانها و وقایع اجتماعی و اشكال متعدد طبقات، گروهها، سازمانها و نهادها در جامعه، تعریف كرد.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«رابطه کلی بین جامعهشناسی و انسانشناسی را میتوان در شکل مثلثی تصور کرد که یک گوشه آن را انسانشناسی طبیعی (زیستشناسی انسانی)، گوشه دیگر را روانشناسی انسانشناختی و گوشه سوم را جامعهشناسی انسان شناختی تشکیل میدهند. در این صورت، دانشهای زیستشناسی اجتماعی، روانشناسی اجتماعی و روانشناسی کلینیکی سه ضلع مثلث ما خواهند بود.
بحثهای انسانشناختی و نحوه ورود آنها به فضای بررسیهای جامعهشناسی و جامعهشناسی شناخت تاکنون از راههای فلسفی و شبهفلسفی انجام گرفته است و با اینکه ما کنت را پشت سر داریم، جامعهشناسی شناخت نتوانسته است تاکنون، صرفنظر از موارد استثنایی، رابطه مستقیم و دقیقی بین انسانشناسی (خصوصا زیستشناسی انسانی)، جامعهشناسی و پروسههای معرفتی بیابد.
پس از کانت، رویکرد فلسفی و شبهفلسفی اندیشمندان بهانسان و تاریخ بشریت دستخوش تحولاتی گشت و میتوان این تحولات را با وجود شکوفایی و باروریهایی که بیشک در پهنههای گوناگون زندگی انسان داشتهاند تا حدودی افراطی دانست. زیرا ما برابر رویکرد هگل که معتقد است تاریخ بشریت چیزی جز سرگذشت تکامل عقل محض نیست و لذا «خرد بر جهان حکومت میکند». با عکسالعمل طبیعی مارکس روبهرو میشویم که معتقد است: «افکار طبقه حاکم در هر دورانی افکار حاکماند، یعنی طبقهای که نماینده قدرت مادی حاکم جامعه است، بههمان نحو نیز نیروی عقلانی حاکم بر آن تلقی میشود.» اما بین این دو رویکرد افراطی، که در هر کدام از آنها بیشتر بر یک جنبه وجود انسان تکیه شده است، با گرایش سومی نیز مواجه میشویم، که فویرباخ به آن گرویده است. او در گفتار برنامهوار خود برای برپاساختن «... فلسفه آینده» متذکر میشود که تنها وحدت بین قلب و سر حقیقت را متجلی میسازد و «بنابراین فلسفه جدید... وحدت عاقلانهای بین سر و قلب، اندیشه و زندگی ایجاد میکند.» زیرا «حقیقت تنها کلیت (یا تمامیت Totalitat) زندگی و ماهیت انسانی است.»
بیشتر
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«رابطه کلی بین جامعهشناسی و انسانشناسی را میتوان در شکل مثلثی تصور کرد که یک گوشه آن را انسانشناسی طبیعی (زیستشناسی انسانی)، گوشه دیگر را روانشناسی انسانشناختی و گوشه سوم را جامعهشناسی انسان شناختی تشکیل میدهند. در این صورت، دانشهای زیستشناسی اجتماعی، روانشناسی اجتماعی و روانشناسی کلینیکی سه ضلع مثلث ما خواهند بود.
بحثهای انسانشناختی و نحوه ورود آنها به فضای بررسیهای جامعهشناسی و جامعهشناسی شناخت تاکنون از راههای فلسفی و شبهفلسفی انجام گرفته است و با اینکه ما کنت را پشت سر داریم، جامعهشناسی شناخت نتوانسته است تاکنون، صرفنظر از موارد استثنایی، رابطه مستقیم و دقیقی بین انسانشناسی (خصوصا زیستشناسی انسانی)، جامعهشناسی و پروسههای معرفتی بیابد.
پس از کانت، رویکرد فلسفی و شبهفلسفی اندیشمندان بهانسان و تاریخ بشریت دستخوش تحولاتی گشت و میتوان این تحولات را با وجود شکوفایی و باروریهایی که بیشک در پهنههای گوناگون زندگی انسان داشتهاند تا حدودی افراطی دانست. زیرا ما برابر رویکرد هگل که معتقد است تاریخ بشریت چیزی جز سرگذشت تکامل عقل محض نیست و لذا «خرد بر جهان حکومت میکند». با عکسالعمل طبیعی مارکس روبهرو میشویم که معتقد است: «افکار طبقه حاکم در هر دورانی افکار حاکماند، یعنی طبقهای که نماینده قدرت مادی حاکم جامعه است، بههمان نحو نیز نیروی عقلانی حاکم بر آن تلقی میشود.» اما بین این دو رویکرد افراطی، که در هر کدام از آنها بیشتر بر یک جنبه وجود انسان تکیه شده است، با گرایش سومی نیز مواجه میشویم، که فویرباخ به آن گرویده است. او در گفتار برنامهوار خود برای برپاساختن «... فلسفه آینده» متذکر میشود که تنها وحدت بین قلب و سر حقیقت را متجلی میسازد و «بنابراین فلسفه جدید... وحدت عاقلانهای بین سر و قلب، اندیشه و زندگی ایجاد میکند.» زیرا «حقیقت تنها کلیت (یا تمامیت Totalitat) زندگی و ماهیت انسانی است.»
دیدگاههای کتاب الکترونیکی جامعه شناسی شناخت: مقدمات و کلیات