مرز بین دو جهان - جلد 1
نویسنده:
معصومه حبیبی
امتیاز دهید
✔رمان مرز بین دو جهان نوشتهٔ معصومه حبیبی داستانی افسانهای است، در اطراف ما موجوداتی عجیب زندگی میکنند که تعدادی کمی از انسانها قادر به دیدن این موجودات هستند، آنها در دنیای دیگری زندگی میکنند، و گهگداری به جهان ما هم سری میزنند.
در این داستان سه دنیا مطرح میشود، دنیای انسانها، دنیای ارواح و دنیایی فراتر از این دو دنیا، دنیای فرشتهها، اتفاقاتی که بین این سه دنیا در حال شکلگیری است، قهرمانی از جنس آدم و دوستانی از پریان و ارواح که با کمک خدای پاکیها به جنگ با سیاهیها برمیخیزند.
در بخشی از رمان مرز بین دو جهان میخوانیم:
باران شدیدتر شد، صدایی به گوشش میرسید، صدایی آرام بخش و دلنواز، صدایی که شنیدنش قدرتش را زیادتر میکرد، جای قطرههای باران که به صورتش میخورد را احساس میکرد، چشمانش را نیمه باز کرد، نوری اطراف او را گرفته بود، نور زیادتر شد چشمانش را بسته نگه داشت.
فکر کرد مرده و پای در جهان دیگری گذاشته، صدای قدمهای کسی را از رو به رو میشنید، چشمانش را باز کرد، موجوداتی نورانی اطراف او را گرفته بودند. یکی از آنها آهسته آهسته جلوتر آمد و به او نزدیک و نزدیکتر میشد. موجود سفید با چشمانی آبی، نور سفید و درخشانی اطراف او بود. سارا سعی داشت خودش را از او دور کند.
موجود کنار بدن او ایستاد، ناگهان درد شدیدی بدن سارا را گرفت. دستش را روی شکمش گذاشت و بلند فریاد کشید.
ترس و درد امانش را بریده بود چشمانش را بست و دیگر هیچ چیز ندید.
درست نمیدانست، چند ساعت خوابیده است. سوزش و گرمای خورشید را روی پوستش حس میکرد. چشمانش را کم کم باز کرد، نور خورشید چشمش را اذیت میکرد، با دست جلوی چشمش را گرفت، میخواست بلند شود ولی دردی در قسمت پایین تنه ی خود احساس کرد.
نمیتوانست تکان بخورد، دستش را به شکمش گرفت تا بچه را لمس کند، ولی بچهای در شکمش نبود. فریاد زد.
- خدایا بچهام، بچهام
سرش را بالا آورد و نشست، چیزی از گوشه ی پیراهنش افتاد، چشمانش را باز کرد. نوزادی در گوشه ی پیراهنش دست و پا میزد. نگاهی متعجب به نوزاد انداخت.
برهنه بود نه لباس به تن داشت و نه رواندازی، دستش را دراز کرد نوزاد را برداشت و به آغوش گرفت. متعجب مانده بود. ولی آن نوزاد خودش بود.
سارا به اطراف نگاه کرد تا شاید کسی را در نزدیکی خودش ببیند. هیچ کس نبود، ایستاد و از میان سنگها به اطراف نگاه کرد.
بیشتر
در این داستان سه دنیا مطرح میشود، دنیای انسانها، دنیای ارواح و دنیایی فراتر از این دو دنیا، دنیای فرشتهها، اتفاقاتی که بین این سه دنیا در حال شکلگیری است، قهرمانی از جنس آدم و دوستانی از پریان و ارواح که با کمک خدای پاکیها به جنگ با سیاهیها برمیخیزند.
در بخشی از رمان مرز بین دو جهان میخوانیم:
باران شدیدتر شد، صدایی به گوشش میرسید، صدایی آرام بخش و دلنواز، صدایی که شنیدنش قدرتش را زیادتر میکرد، جای قطرههای باران که به صورتش میخورد را احساس میکرد، چشمانش را نیمه باز کرد، نوری اطراف او را گرفته بود، نور زیادتر شد چشمانش را بسته نگه داشت.
فکر کرد مرده و پای در جهان دیگری گذاشته، صدای قدمهای کسی را از رو به رو میشنید، چشمانش را باز کرد، موجوداتی نورانی اطراف او را گرفته بودند. یکی از آنها آهسته آهسته جلوتر آمد و به او نزدیک و نزدیکتر میشد. موجود سفید با چشمانی آبی، نور سفید و درخشانی اطراف او بود. سارا سعی داشت خودش را از او دور کند.
موجود کنار بدن او ایستاد، ناگهان درد شدیدی بدن سارا را گرفت. دستش را روی شکمش گذاشت و بلند فریاد کشید.
ترس و درد امانش را بریده بود چشمانش را بست و دیگر هیچ چیز ندید.
درست نمیدانست، چند ساعت خوابیده است. سوزش و گرمای خورشید را روی پوستش حس میکرد. چشمانش را کم کم باز کرد، نور خورشید چشمش را اذیت میکرد، با دست جلوی چشمش را گرفت، میخواست بلند شود ولی دردی در قسمت پایین تنه ی خود احساس کرد.
نمیتوانست تکان بخورد، دستش را به شکمش گرفت تا بچه را لمس کند، ولی بچهای در شکمش نبود. فریاد زد.
- خدایا بچهام، بچهام
سرش را بالا آورد و نشست، چیزی از گوشه ی پیراهنش افتاد، چشمانش را باز کرد. نوزادی در گوشه ی پیراهنش دست و پا میزد. نگاهی متعجب به نوزاد انداخت.
برهنه بود نه لباس به تن داشت و نه رواندازی، دستش را دراز کرد نوزاد را برداشت و به آغوش گرفت. متعجب مانده بود. ولی آن نوزاد خودش بود.
سارا به اطراف نگاه کرد تا شاید کسی را در نزدیکی خودش ببیند. هیچ کس نبود، ایستاد و از میان سنگها به اطراف نگاه کرد.
آپلود شده توسط:
mhabi
1397/07/24
دیدگاههای کتاب الکترونیکی مرز بین دو جهان - جلد 1