ده روز شگفت انگیز
نویسنده:
الری کوئین
مترجم:
خسرو سمیعی
امتیاز دهید
✔️ الری کوئین کار نویسندگی را در 1929، زمانی که تب رمان پلیسی همهگیر شده بود، آغاز کرد و در همان قدم نخست، به دلیل باروری اندیشه و تخیل استثنایی خود در صف مقدم نویسندگان پلیسی جای گرفت. از 1938 تغییرات عمدهای در کار کوئین پدید آمد، او آثاری عرضه میکند که مهمترین آنها «ده روز شگفت انگیز» است. الری کوئین در این داستان به کمک روانکاوی، کانون قدرتهای اجتماعی ناخودآگاه را در تغییر انگیزههای شخصیتهای داستان باز مینماید و از این طریق به رمان پلیسی چیزی میافزاید که تا آن زمان به وضوح وجود نداشته است. کلود شابرول در سال 1971 فیلمی به همین نام بر اساس این کتاب ساخته است.
آغاز داستان:
اول شکلی نداشت؛ یک جور سیاهی بود که مثل رقصنده ها مدام جابه جا می شد. چیزی شبیه به موسیقی، شادی آور، گیج کننده و محدود. یک باره، مرزها را در هم می شکست، به تو هجوم می آورد، اوج می گرفت و در فضا غرقت می کرد. هم چون خسی در طوفان تو را با خود می برد و بعد، دوباره همان موسیقی محدود و همان سیاهی ناآرام.
همه چیز تکان می خورد. احساس می کرد دریا زده شده.
گویی آن شب، بر فراز اقیانوس اطلس، دریای آسمان بود و ابرها چون امواجی کف آلود در پی ستاره هایی لرزان. شاید در کابینی موسیقی می نواختند و شاید هم صدای تلاطم امواج تیره دریا بود که به گوش می رسید.
تنها مطمئن بود که این ها خیال و رویا نیست، چون وقتی چشمانش را می بست ابرها و ستاره ها ناپدید می شد، اما تکان ها و موسیقی ادامه داشت. بهعلاوه، بوی ماهی و طعم چیزی مثل عسل ترشیده را هم حس می کرد.
این که هر چیز جلوه، بو، طعم و صدایی داشت جالب بود و البته نگرانش می کرد. حس می کرد که همه چیزها اهمیت پیدا می کنند، درحالی که قبلاً انگار اصلاً وجود نداشتند. مثل این بود که دارد متولد می شود. مثل این بود که در کشتی متولد می شود. در کشتی دراز کشیده است و کشتی حرکت می کند. پس او هم حرکت می کند، در شبی که ساکن نیست، و در این حال به بالا، به سقف آسمان خیره شده است...
بیشتر
آغاز داستان:
اول شکلی نداشت؛ یک جور سیاهی بود که مثل رقصنده ها مدام جابه جا می شد. چیزی شبیه به موسیقی، شادی آور، گیج کننده و محدود. یک باره، مرزها را در هم می شکست، به تو هجوم می آورد، اوج می گرفت و در فضا غرقت می کرد. هم چون خسی در طوفان تو را با خود می برد و بعد، دوباره همان موسیقی محدود و همان سیاهی ناآرام.
همه چیز تکان می خورد. احساس می کرد دریا زده شده.
گویی آن شب، بر فراز اقیانوس اطلس، دریای آسمان بود و ابرها چون امواجی کف آلود در پی ستاره هایی لرزان. شاید در کابینی موسیقی می نواختند و شاید هم صدای تلاطم امواج تیره دریا بود که به گوش می رسید.
تنها مطمئن بود که این ها خیال و رویا نیست، چون وقتی چشمانش را می بست ابرها و ستاره ها ناپدید می شد، اما تکان ها و موسیقی ادامه داشت. بهعلاوه، بوی ماهی و طعم چیزی مثل عسل ترشیده را هم حس می کرد.
این که هر چیز جلوه، بو، طعم و صدایی داشت جالب بود و البته نگرانش می کرد. حس می کرد که همه چیزها اهمیت پیدا می کنند، درحالی که قبلاً انگار اصلاً وجود نداشتند. مثل این بود که دارد متولد می شود. مثل این بود که در کشتی متولد می شود. در کشتی دراز کشیده است و کشتی حرکت می کند. پس او هم حرکت می کند، در شبی که ساکن نیست، و در این حال به بالا، به سقف آسمان خیره شده است...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی ده روز شگفت انگیز