سفر ماه عسل
نویسنده:
پاتریک مودیانو
مترجم:
نسرین اصغرزاده
امتیاز دهید
کتاب ماهعسل در خصوص زندگی مرد 40 سالهای به نام ژان است که طی سفری راهی میلان میشود و در طول سفر متوجه خودکشی کردن زنی فرانسوی در هتل محل اقامتش میشود. ژان به دنبال کنجکاویهای خود پی میبرد که این زن برایش آشناست. وی به پاریس بازمیگردد و تصمیم میگیرد که به منظور شناسایی این زن و همسرش به گذشتههای دور بازگردد. در نهایت متوجه میشود که این زن و شوهر برای گذراندن ماهعسل خود در این هتل اقامت گزیده بودند... .
قسمتی از کتاب:
روزهای تابستان دوباره برمیگردند، ولی هیچوقت گرما به سنگینی گرمای آن سهشنبه و خیابانها به خلوتی خیابانهای میلان نمیشود. فردای ۱۵ اوت بود. چمدانم را توی انبار امانات گذاشتم. از ایستگاه که بیرون رفتم، لحظهای دودل ماندم؛ زیر آن آفتاب سوزان نمیشد توی شهر قدم زد. پنج بعدازظهر. چهار ساعت انتظار برای قطار پاریس. باید سرپناهی پیدا میکردم. پاهایم مرا به چندصدمتری خیابان کنار ایستگاه کشاند تا به هتلی رسیدم که نمای باشکوهش را از دور دیده بودم. راهروهایی که از مرمر ساخته شده بودند، از تیغ آفتاب نجاتتان میدادند. در تاریک روشن و هوای خنک بار، آدم حس میکرد ته چاه است. چشمم به تکه روزنامهی کهنهای افتاد. تاریخش به زمستانی برمیگشت که اینگرید باریگو آشنا شده بود. آن را اینگرید به من داده بود، آخرین باری که دیدمش. موقع خوردن شام شروع کرد به حرف زدن دربارهی آن روزها. آن ساکش یک کیف پول پوست تمساح درآورد و از داخل کیف پول، تکه روزنامه را که با دقت تا خورده و تمام این سالها پیش خودش نگه داشته بود. یادم میآید آن لحظه سکوت کرد. نگاهش حالت عجیبی داشت.
انگار میخواست باری را که از مدتها پیش روی دوشش سنگینی میکرد، بردارد و بسپارد به من. یا شاید حدس میزد که من هم بعدها راه میافتم و دنبالش میگردم. آگهی کوچکی بود بین تبلیغها، درخواستها و پیشنهادهای کار، توی صفحهی معاملههای ملکی و تجاری: دنبال دختر جوانی میگردیم به نام اینگرید تیرسن، شانزده ساله، 1.60 قد، صورت بیضیشکل، چشمهای خاکستری، مانتو ورزشی قهوهای، ژاکت آبی روشن، دامن و کلاه بژ، کفشهای ورزشی مشکی. لطفا هر خبری از او دارید به آدرس پاریس، بولوار اورنانو، شمارهی ۳۹ فرعی، آقای تیرسن ارسال کنید.
بیشتر
قسمتی از کتاب:
روزهای تابستان دوباره برمیگردند، ولی هیچوقت گرما به سنگینی گرمای آن سهشنبه و خیابانها به خلوتی خیابانهای میلان نمیشود. فردای ۱۵ اوت بود. چمدانم را توی انبار امانات گذاشتم. از ایستگاه که بیرون رفتم، لحظهای دودل ماندم؛ زیر آن آفتاب سوزان نمیشد توی شهر قدم زد. پنج بعدازظهر. چهار ساعت انتظار برای قطار پاریس. باید سرپناهی پیدا میکردم. پاهایم مرا به چندصدمتری خیابان کنار ایستگاه کشاند تا به هتلی رسیدم که نمای باشکوهش را از دور دیده بودم. راهروهایی که از مرمر ساخته شده بودند، از تیغ آفتاب نجاتتان میدادند. در تاریک روشن و هوای خنک بار، آدم حس میکرد ته چاه است. چشمم به تکه روزنامهی کهنهای افتاد. تاریخش به زمستانی برمیگشت که اینگرید باریگو آشنا شده بود. آن را اینگرید به من داده بود، آخرین باری که دیدمش. موقع خوردن شام شروع کرد به حرف زدن دربارهی آن روزها. آن ساکش یک کیف پول پوست تمساح درآورد و از داخل کیف پول، تکه روزنامه را که با دقت تا خورده و تمام این سالها پیش خودش نگه داشته بود. یادم میآید آن لحظه سکوت کرد. نگاهش حالت عجیبی داشت.
انگار میخواست باری را که از مدتها پیش روی دوشش سنگینی میکرد، بردارد و بسپارد به من. یا شاید حدس میزد که من هم بعدها راه میافتم و دنبالش میگردم. آگهی کوچکی بود بین تبلیغها، درخواستها و پیشنهادهای کار، توی صفحهی معاملههای ملکی و تجاری: دنبال دختر جوانی میگردیم به نام اینگرید تیرسن، شانزده ساله، 1.60 قد، صورت بیضیشکل، چشمهای خاکستری، مانتو ورزشی قهوهای، ژاکت آبی روشن، دامن و کلاه بژ، کفشهای ورزشی مشکی. لطفا هر خبری از او دارید به آدرس پاریس، بولوار اورنانو، شمارهی ۳۹ فرعی، آقای تیرسن ارسال کنید.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی سفر ماه عسل