خری که مدال گرفت
✔️ یازده داستان طنز
گزیده ای از متن کتاب:
صداي يک پيرمرد لاغر مردني از ميان انبوه جمعيت، همهمة داخل سالن قطار را در هم شکست «برادر ما آدم نميشم!» بلافاصله ديگران نيز به حالت تصديق «البته کاملا صحيح است، درسته، نميشيم.» سرشان را تکان دادند. اما در اين ميان يکي دراومد و گفت: «اين چه جور حرف زدنيه آقا...شما همه را با خودتون قياس ميکنين! چه خوب گفتهاند که: «کافر همه را به کيش خود پندارد» خواهش ميکنم حرفتونو پس بگيرين.» من که اون وقتها جواني بيست و پنج ساله بودم با اين يکي همصدا شدم و در حالي که خونم به جوش آمده بود با اعتراض گفتم: - آخه حيا هم واسة ادميزاد خوب چيزيه! پيرمرد مسافر که همان جوراز زور عصبانيت ديک ديک ميلرزيد دوباره داد زد: - ما آدم نميشيم. مسافرين داخل قطار نيز تصديق کرده سرشون را تکان دادند. خون دويد تو سرم. از عصبانيت رو پا بند نبودم داد زدم: - مرتيکة الدنگ دبوري! مرد ناحسابي! مگه مخ از اون کلة واموندهت مرخصي گرفته، نه، آخه ميخوام بدونم اصلا چرا آدم نميشيم. خيلي خوب هم آدم ميشيم...اينقدر انسانيم که همه ماتشان برده...مسافرين تو قطار به حالت اعتراض به من حملهور شدند که: - نخير ما آدم نميشيم...انسانيت و معرفت خيلي با ما فاصله داره... هم صدايي جماعت داخل قطار و داد و بيداد آنها آتش پيرمرد را خاموش کرد و بعد رو کرد به من و گفت: - ببين پسرجان، ميفهمي، ما همهمون «آدم نميشيم!» دوباره صداش رو کلفت کرد: «ميشه به جرات گفت که حتا تا آخر عمرمون هم آدم نخواهيم شد.»
بیشتر
گزیده ای از متن کتاب:
صداي يک پيرمرد لاغر مردني از ميان انبوه جمعيت، همهمة داخل سالن قطار را در هم شکست «برادر ما آدم نميشم!» بلافاصله ديگران نيز به حالت تصديق «البته کاملا صحيح است، درسته، نميشيم.» سرشان را تکان دادند. اما در اين ميان يکي دراومد و گفت: «اين چه جور حرف زدنيه آقا...شما همه را با خودتون قياس ميکنين! چه خوب گفتهاند که: «کافر همه را به کيش خود پندارد» خواهش ميکنم حرفتونو پس بگيرين.» من که اون وقتها جواني بيست و پنج ساله بودم با اين يکي همصدا شدم و در حالي که خونم به جوش آمده بود با اعتراض گفتم: - آخه حيا هم واسة ادميزاد خوب چيزيه! پيرمرد مسافر که همان جوراز زور عصبانيت ديک ديک ميلرزيد دوباره داد زد: - ما آدم نميشيم. مسافرين داخل قطار نيز تصديق کرده سرشون را تکان دادند. خون دويد تو سرم. از عصبانيت رو پا بند نبودم داد زدم: - مرتيکة الدنگ دبوري! مرد ناحسابي! مگه مخ از اون کلة واموندهت مرخصي گرفته، نه، آخه ميخوام بدونم اصلا چرا آدم نميشيم. خيلي خوب هم آدم ميشيم...اينقدر انسانيم که همه ماتشان برده...مسافرين تو قطار به حالت اعتراض به من حملهور شدند که: - نخير ما آدم نميشيم...انسانيت و معرفت خيلي با ما فاصله داره... هم صدايي جماعت داخل قطار و داد و بيداد آنها آتش پيرمرد را خاموش کرد و بعد رو کرد به من و گفت: - ببين پسرجان، ميفهمي، ما همهمون «آدم نميشيم!» دوباره صداش رو کلفت کرد: «ميشه به جرات گفت که حتا تا آخر عمرمون هم آدم نخواهيم شد.»
آپلود شده توسط:
morad850
1395/09/24
دیدگاههای کتاب الکترونیکی خری که مدال گرفت