روزینیا، قایق من
نویسنده:
ژوزه مائورو ده واسکونسلوس
مترجم:
قاسم صنعوی
امتیاز دهید
✔️ کتاب "روزینیا، قایق من"، روایت مردی است که زندگی شهری را رها کرده و به جنگل و رودخانه سفر میکند. او در این سفر با زنی بومی آشنا شده و با او ازدواج میکند. حاصل این ازدواج، فرزندی است که مجال زندگی نمی یابد و پدر را ناامیدتر از هر زمان دیگر به حال خود وامیگذارد. زه، مرد سفر کرده این روایت، از یک سرخپوست قایقی میخرد و سیر خود را در رودخانه آغاز میکند. او حالا دیگر همدمی برای خود داشت. کسی که تنهاییش را به اندازه تمام آنچه هرگز نداشته بود پر میکرد؛ قایقش، روزینیا. میتوانست ساعتها با او در مورد تمام آنچه هرگز با کس سخن نگفته بود، صحبت کند؛ درباره تمام لحظاتی که در زندگی اش سکوت را انتخاب کرده بود چرا که مخاطبی همدل نیافته بود، سوال میپرسید و پاسخ میگرفت. روزینیا نیز تمام اتفاقات جنگل را که در سراسر عمرش شاهد آن بوده، برای زه باز میگفت و از مصاحبت با او لذت میبرد اما دیری نمی پاید که با ورود پزشکی که از شهر آمده، دلخوشی بازیافته زه به خطر می افتد چرا که هیچ عقل سلیمی با قایق صحبت نمیکند...
بخشی از متن کتاب:
ماجرا همیشه به همین شکل به پایان می رسید. زه اوروکو لبخند می زد، چون از فکرش میگذشت که زندگی خیلی زیبا است. از این رو بود که پارو چنان صدای ملایمی کرد که آب رودخانه تقریباً به موسیقی بدل شد و قایق مثل این که بال در آورده باشد به نرمی روی آب لغزید. خورشید ملایم و بی رمق در پس ابرها پنهان میشد و اندک اندک پایین می رفت و بعد از ظهر را به دنبال خود می کشید. بر ساحل سپید، در کناره رود، پرنده ای سکوت بی پایان را نظاره میکرد. گاهی به راه می افتاد سپس روی پاهای بلندش چرخی می زد و سر جایش بر می گشت. او که در روی زمین هولناک و وارفته بود وقتی به پرواز در می آمد در ظرافت نظیر نداشت.
مختصر باد سردی برخاست و لرزشی را بر سر و سینه برهنه مرد به حرکت درآورد. اما این هم خوب بود از سرمای شدید تابستان خبر می داد. زه اوروکو بیشتر لبخند زد به شبهای دور آتش، به زبانه های سرخ شعله ها که روی چوب خشک می دویدند، به ستارگان بی پایانی که آنجا کاملا در آن نزدیکی بودند، به صحبتهای مردم، به پیکرهای خسته از حرارت خورشید می اندیشید، به پیکرهایی که در زیر پتوهای نرم پنهان میشدند و به خواب می رفتند و می کوشیدند خود را از سرمایی که شب را می پوشاند حفظ کنند. ماه آوریل به پایان خود نزدیک میشد. دیگر تا سال آینده از بارانهای بزرگ و سیل آسا خبری نبود. شاید چند رگبار سبک دیگر میزد. شاید باران یک روزه ای هم می آمد، اما بیش از آن احتمال نداشت. در جهت مخالف جریان آب به حرکت درآمد. آدمی به شدت شجاع لازم بود که تن به این ماجرا بسپارد و دستک قلابدار بلندی را که دست آدم را زبر و خشن می کرد، یا پارویی را که بر اثر فشار به صفیر در می آمد و خون را به جوش می آورد و قلب را از جا میکند، در عمق آب فرو ببرد. کوششهایی شدید بود. روشنایی روز درختان جنگل را منجمد می کرد؛ آنها از دور چنان می نمودند که گویی در دل آسمان کاشته شده اند...
بیشتر
بخشی از متن کتاب:
ماجرا همیشه به همین شکل به پایان می رسید. زه اوروکو لبخند می زد، چون از فکرش میگذشت که زندگی خیلی زیبا است. از این رو بود که پارو چنان صدای ملایمی کرد که آب رودخانه تقریباً به موسیقی بدل شد و قایق مثل این که بال در آورده باشد به نرمی روی آب لغزید. خورشید ملایم و بی رمق در پس ابرها پنهان میشد و اندک اندک پایین می رفت و بعد از ظهر را به دنبال خود می کشید. بر ساحل سپید، در کناره رود، پرنده ای سکوت بی پایان را نظاره میکرد. گاهی به راه می افتاد سپس روی پاهای بلندش چرخی می زد و سر جایش بر می گشت. او که در روی زمین هولناک و وارفته بود وقتی به پرواز در می آمد در ظرافت نظیر نداشت.
مختصر باد سردی برخاست و لرزشی را بر سر و سینه برهنه مرد به حرکت درآورد. اما این هم خوب بود از سرمای شدید تابستان خبر می داد. زه اوروکو بیشتر لبخند زد به شبهای دور آتش، به زبانه های سرخ شعله ها که روی چوب خشک می دویدند، به ستارگان بی پایانی که آنجا کاملا در آن نزدیکی بودند، به صحبتهای مردم، به پیکرهای خسته از حرارت خورشید می اندیشید، به پیکرهایی که در زیر پتوهای نرم پنهان میشدند و به خواب می رفتند و می کوشیدند خود را از سرمایی که شب را می پوشاند حفظ کنند. ماه آوریل به پایان خود نزدیک میشد. دیگر تا سال آینده از بارانهای بزرگ و سیل آسا خبری نبود. شاید چند رگبار سبک دیگر میزد. شاید باران یک روزه ای هم می آمد، اما بیش از آن احتمال نداشت. در جهت مخالف جریان آب به حرکت درآمد. آدمی به شدت شجاع لازم بود که تن به این ماجرا بسپارد و دستک قلابدار بلندی را که دست آدم را زبر و خشن می کرد، یا پارویی را که بر اثر فشار به صفیر در می آمد و خون را به جوش می آورد و قلب را از جا میکند، در عمق آب فرو ببرد. کوششهایی شدید بود. روشنایی روز درختان جنگل را منجمد می کرد؛ آنها از دور چنان می نمودند که گویی در دل آسمان کاشته شده اند...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی روزینیا، قایق من