به خاطر یک فیلم بلند لعنتی
نویسنده:
داریوش مهرجویی
امتیاز دهید
داستان با شرح فعالیتهای فیلمسازی یکی از دانشجویان فیلمسازی (قهرمان و راوی داستان) و دوست صمیمیاش حمید میرمیرانی آغاز میشود. سپس به ماجراهای عاشقانهاش با سلما میپردازد.
من خودم هم درست نفهمیدم که چطور شد این طور عشق فیلم از کار درآمدم. چون آن موقع که شخصیت من داشت شکل می گرفت، اصلاً نمی دانستم که سینما خصلت هنری و هنرسازی هم دارد. سینما همان فیلم های کارتونی احمقانه، و اکشن های علمی ـ تخیلیِ توخالی و هفت تیرکشی های تخمیک و آرتیست بازی های جاهلانه بود که سراسر رسانه های تصویری ما را احاطه کرده بود، از تلویزیون و سینما و ویدئوها بگیر تا شوهای ابلهانه ماهواره ای... تا اینکه یک روز در سینما تِک دانشجویان، پشت مرحومِ سینمای شهر قصه، که تازه دو سه سال بعد از جنگ و در دوره بازسازی رفسنجانی راه افتاده بود و مشتی جوون هم سن و سال خودمون آن را می گرداندند، فیلم تعصب اثر گریفیث را دیدم و بعدش چند تا نئورئالیست دست اول، و بعد آثار تارکوفسکی و برسون و همه اینها آمپر آمپر از ما برق پراند، یعنی از من و میرمیرانی و چند بچه جوان ابله شیفته دیگر، و دیگه مارو پاک دیوانه و عاشق این هنر، یا فن یا صنعت یا بازیچه یا هرچه که بود کرد.
یادم می آید که سر سومین نمایش فیلم کشیش رنجور و مسلول دهکده برسون بود که دیدم در همان صحنه اول با آن موزیک و آن اندوه بزرگ، اشکم رها شده و در غم انسانی می گریم که یک تصویر، یا یک توهم بیش نیست. و جز نور تابنده از پروژکتورِ پشت سر خود چیز دیگری نیست. با این وجود زنده و پرتپش است و مرا به جایی می برد که انگار نزدیک ترین قوم و خویش خود را از دست داده ام. جادوی فیلم و سینما مرا سخت گرفته بود. به پهلودستی خود نگاه کردم، به میرمیرانی، دیدم او هم دارد اشک می ریزد و می کوشد نشان ندهد. این چه اشکی بود؟
بیشتر
من خودم هم درست نفهمیدم که چطور شد این طور عشق فیلم از کار درآمدم. چون آن موقع که شخصیت من داشت شکل می گرفت، اصلاً نمی دانستم که سینما خصلت هنری و هنرسازی هم دارد. سینما همان فیلم های کارتونی احمقانه، و اکشن های علمی ـ تخیلیِ توخالی و هفت تیرکشی های تخمیک و آرتیست بازی های جاهلانه بود که سراسر رسانه های تصویری ما را احاطه کرده بود، از تلویزیون و سینما و ویدئوها بگیر تا شوهای ابلهانه ماهواره ای... تا اینکه یک روز در سینما تِک دانشجویان، پشت مرحومِ سینمای شهر قصه، که تازه دو سه سال بعد از جنگ و در دوره بازسازی رفسنجانی راه افتاده بود و مشتی جوون هم سن و سال خودمون آن را می گرداندند، فیلم تعصب اثر گریفیث را دیدم و بعدش چند تا نئورئالیست دست اول، و بعد آثار تارکوفسکی و برسون و همه اینها آمپر آمپر از ما برق پراند، یعنی از من و میرمیرانی و چند بچه جوان ابله شیفته دیگر، و دیگه مارو پاک دیوانه و عاشق این هنر، یا فن یا صنعت یا بازیچه یا هرچه که بود کرد.
یادم می آید که سر سومین نمایش فیلم کشیش رنجور و مسلول دهکده برسون بود که دیدم در همان صحنه اول با آن موزیک و آن اندوه بزرگ، اشکم رها شده و در غم انسانی می گریم که یک تصویر، یا یک توهم بیش نیست. و جز نور تابنده از پروژکتورِ پشت سر خود چیز دیگری نیست. با این وجود زنده و پرتپش است و مرا به جایی می برد که انگار نزدیک ترین قوم و خویش خود را از دست داده ام. جادوی فیلم و سینما مرا سخت گرفته بود. به پهلودستی خود نگاه کردم، به میرمیرانی، دیدم او هم دارد اشک می ریزد و می کوشد نشان ندهد. این چه اشکی بود؟
دیدگاههای کتاب الکترونیکی به خاطر یک فیلم بلند لعنتی