پروژه تاریخ شفاهی ایران، دانشگاه هاروارد – جلد 9
نویسنده:
حبیب لاجوردی
امتیاز دهید
پروژهٔ تاریخ شفاهی ایران نام برنامهای برای مصاحبه با عدهای از ایرانیانی است که در تاریخ معاصر نقشی داشتهاند. هدف این طرح جمع آوری و نگهداری خاطرات افرادی بود که در رویدادهای سیاسی و تصمیمات مهم ایران نقش داشتند. این برنامه به ابتکار حبیب لاجوردی در دانشگاه هاروارد انجام گرفت. مصاحبهها عمدتا توسط لاجوردی و دیگر همکاران او انجام شدهاست.مجموعه حاضر شامل تمامی مصاحبه ها به زبان فارسی است که در بیست مجلد جمع آوری و آماده شده است.
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 1
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 2
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 3
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 4
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 5
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 6
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 7
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 8
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 10
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 11
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 12
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 13
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 14
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 15
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 16
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 17
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 18
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 19
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 20
بیشتر
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 1
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 2
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 3
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 4
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 5
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 6
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 7
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 8
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 10
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 11
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 12
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 13
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 14
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 15
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 16
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 17
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 18
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 19
پروژه تاریخ شفاهی ایران - 20
آپلود شده توسط:
mohsen1ketab
1394/04/30
دیدگاههای کتاب الکترونیکی پروژه تاریخ شفاهی ایران، دانشگاه هاروارد – جلد 9
از آن سال ۴۲ [مساله نهادسازی] در ذهن شاه ظاهراً بوده و لااقل در این مورد خاص فکرش بیشتر روی مسئله جانشینی بود. خیلی راجع به پسرش صریح است و در واقع اینجا خیلی بیرحمانه میگوید؛ علناً میگوید: «من اصلاً نمیدانم که این [ولیعهد] واقعاً میتواند؟ دلش میخواهد که سلطنت بکند یا نه؟ بنابراین ممکن است اصلاً آن شخصیت و اراده را نداشته باشد برای این کار. بنابراین باید یک امکانات و سازمانهایی وجود داشته باشد در مملکت که جانشینی به طور اتوماتیک و آرام انجام بگیرد.» میگوید: «در صورتی که ما هم نباشیم که راهنمایی و هدایت بکنیم این کارِ جانشینی بدون دردسر انجام بشود.»
س - جالب است که توجه داشت و نمیکرد.
ج - داشت و نکرد. به نظرم، حالا اینها خوب گفتم که شاید مثلاً این یک خرده کاراکتر شاه را بهتر نشان بدهد.
… من حتی به او پیشنهاد کردم عوض اینکه بروم یک حزب تازه درست بکنم، چرا نمیگذارید در داخل حزب ایراننوین یک گروهی خودش را متمایز بکند، نشان بدهد که با اکثریت دستگاه حزب ایران نوین تفاوتهایی دارد. بعد یواشیواش آن را اجازه بدهید که بیاید بیرون انشعاب بکند و حزب جدید شما را درست بکند.
[شاه] گفت: «نخیر، این کار شدنی نیست و سیستم یک حزبی را هم من هرگز قبول نخواهم کرد برای اینکه یک حزبی بالاخره منجر میشود به دیکتاتوری.» خودش میگوید، این حرفی است که خودش زده، چندین بار هم به من گفت، نه یک دفعه نه دو دفعه. معذلک همین آدم دو سال بعدش رستاخیز را ساخت.
رستاخیز را هم چطوری ساخت؟ رستاخیز را ساخت به طوری که اولاً همه باید عضوش بشوند، هر کس نمیخواهد یا خائن است یا بگذارد از مملکت برود، اصلاً سفید و سیاه بود. چطور میشد واقعاً یک شخصیتی، یک آدمی، به طور خصوصی وقتی که دلش را باز میکند برای آدم، این حرفها را بزند، آن طور عمل بکند، بعد عمومی وقتی که پای اداره مملکت میآید وسط، این جور عمل بکند؟ This is the dilemma
شاه این سال آخر نمیتوانست مسالهای را حل کند. نمیتوانست تصمیمی بگیرد. من به جرأت میگویم این را. من فکر نمیکنم که مثلاً شاه ابا داشت از اینکه به ارتش دستور بدهد که [مخالفان را] بکوبد. حالا البته نمیتوانم تضمین کنم. میگویند در سال ۴۲ هم همینطور بود و آقای علم به مسئولیت خودش رفت و دستور داد به اویسی که این کارها را بکنند.
اما اگر تا این حد مسئله [عدم خونریزی] برای [شاه] مهم بود خب یک کسی را لااقل آن موقع لت و پار میکرد. میزد تو گوش علم که تو گه خوردی. من فرمانده کل قوا هستم تو چرا رفتی؟ همچین کاری که نکرد. پس حداقل اینکه آن کار را قبول داشت و تأیید کرد. قصد حرفم این است که من باورم نمیآید که شاه خودداری میکرد از اینکه این شورش را قلع و قمع بکند. ولی نمیتوانست تصمیم بگیرد، نمیتوانست.
حالا به علت بیماریاش بود -که ما نمیدانستیم بیمار است- یا لااقل آن ضعفی است که اغلب آبزرورها میگویند در کاراکترش همیشه بوده. از آقای پارسونز بگیر… از آقای سر دنیس رایت بگیر، دیگران که میگویند مثلاً این آدمی بوده که اگر زور پشتش بود این Shah was a bully ها؟ اما اگر زور نبود هیچ کاری نمیتوانست بکند.
حالا قدر مسلّم این است که در این دوره شاه نمیتوانست درست تصمیم بگیرد. این یک مقدار زیادیش در اثر این مسایل لاینحلی بوده که این همین طور برای خودش درست میکرده. آخر یک آدم مگر چقدر میتواند تحمل کند؟ چندتا شخصیت میتواند بازی کند؟ ها؟ دموکرات باشد، آتوریتر باشد، بخواهد سازنده باشد، بخواهد ملتسازی بکند، تمام این کارها را در آن واحد بخواهد بکند و وقتی هم این ایدههای گراندیوزِ ویژنال هم داشته باشد که بخواهد اقیانوس هند و خلیج فارس را و تمام اینجاها را هم امنیتش را حفظ بکند.
یک استرس فوق العادهای باید روی این آدم باشد به خصوص که ناخوش هم بوده. ولی قدر مسلّم این است که تردید تو ذهنش زیاد بود همیشه، مگر یک چیزهایی که دیگر خودش تصمیم گرفته قطعی است میگوید باید این کار را بکنید…
مصاحبه با محمدمهدی سمیعی با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار دوم
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
وقتی که عمر مجلس پانزده پایان یافت دولت درصدد برآمد که انتخابات دوره شانزده را هرچه زودتر برگزار بکند تا قرارداد را به تصویب برساند. با فرا رسیدن زمان انتخابات، احزاب و جمعیتهای ملی و مطبوعات و منتظرالوکالهها و محرومالوکالهها به فعالیت پرداختند.
موقعی که انتخابات شروع شد، ما تقریباً هر روز خدمت آقای دکتر مصدق بودیم. ایشان اعلام کردند که ما باید مجدداً برای جلب افکار عمومی و تحصیل آزادی انتخابات به تحصن برویم... مصدق تصمیم گرفت که این بار نیز در دربار تحصن صورت بگیرد. این بود که ایشان اعلامیهای صادر کردند که ما روز جمعه در یکی از روزهای بهمن ۱۳۲۸ در دربار تحصن اختیار میکنیم و از مردم شجاع و وطندوست و آزادیخواه ایران میخواهیم که ما را در این روز تنها نگذارند.
صبح زود آن روز که ما به منزل مصدق میرفتیم، جمعیت بهتدریج میآمد و خیابان کاخ مملو از جمعیت میشد. با وجود تهدیدهایی که از طرف شهربانی شد، نزدیک ساعت ده از منزل دکتر مصدق بیرون آمدیم و در میان انبوه جمعیت به راه افتادیم، مصدق در جلو و ما هم پشت سر ایشان و جمعیت هم پشت سر ما به طرف دربار رفتیم. موقعی که به طرف دربار میرفتیم، عبدالحسین هژیر که در آن زمان وزیر دارایی بود، به استقبال دکتر مصدق آمد و با او شروع به حرف زدن کرد و گفت: «انتخابات آزاد است» مصدق به او گفت: «عبدالحسین هژیر تو شرف داری؟ این انتخابات آزاد است؟»...
ما آنجا بودیم و تقریباً سه یا چهار روز در تحصن ماندیم. البته پذیرایی نسبتاً خوب بود، مصدق مذاکراتی گویا با شاه کرد ولی کارگردان اصلی آن روزگار و قدرت واقعی آن زمان در دست دولت و حتی شاه نبود، در دست عبدالحسین هژیر عامل و متکی به سیاست مخصوص خارجی بود. هژیر وزیر درباری بود که مثل تیمورتاش حکومت ایران را به اراده خودش میگرداند. بالاخره بعد از چند روز مذاکره و مباحثه بینتیجه، بیرون آمدیم. در این چند روز انتخابات هم در جریان بود و مردم هم رأی میدادند و مصدق دستور داده بود که مردم رأی بدهند. در واقع، نتیجه مقصود که آگاهی و تحرک و تشجیع مردم بود که از تحصن خارج شده بود.
س- مردم جمعیتهای هیئت نظارت بر انتخابات تشکیل داده بودند که پای صندوقها میخوابیدند تا صبح.
ج- مردم فعالیت فوقالعادهای در انتخابات کردند و وقتی که ما به منزل مصدق رفتیم و از فردای آن روز که قرائت آراء شروع شد و رئیس انجمن نظارت هم سیدمحمد صادق طباطبایی بود. در صف اول منتخبین تهران تمام کاندیدهای جبهه ملی بودند.
باید عرض کنم که جبهه ملی در همین تحصن تشکیل شد، یعنی موقعی که ما در کاخ متحصن بودیم آنجا پیشنهاد شد که این هیئت و این تشکیلات به نام جبهه ملی نامیده بشود و آقای دکتر مصدق هم موافقت کردند. بنابراین، پایه و اساس و نام جبهه ملی در همین روزهای تحصن نهاده شد.
قرائت آراء که شد هر هفت، هشت نفر کاندیدای اول جبهه ملی در رده اول آن بودند، ولی یک مرتبه دستگاه دولتی دستور داد که صندوقها را عوض کنند. به خاطر دارم که مصدق به منزل بنده تلفن کرده و به من گفت: «شما بروید به فلان محل و فلان صندوق چون اطلاع پیدا کردهایم که در این صندوق بیش از ۲۰۰۰ رأی تازه ریختهاند و شما به آنجا بروید و ببینید». بنده صبح به آنجا رفتم. وقتی که متوجه شدم تعداد زیادی آراء روی زمین ریخته شده بود و در این بین که من اعتراض به انجمن آنجا میکردم، عدهای از چاقوکشها و لاتها و چماقدارها وارد آنجا شدند. خود بنده به مصدق تلفن کردم و مصدق هم به سیدمحمد صادق طباطبایی تلفن کرد و نمایندهای از طرف او آمد و صندوق را بستند. حسین مکی هم در مسجد سپهسالار که محل قرائت آراء بود روی گلدسته مسجد رفت و فریاد زد: «مردم بدانید دارند آراء را عوض میکنند».
در ظرف دو، سه روز از هفت، هشت نفر نمایندگانی که در رده اول قرار داشتند تنها نفر دوازدهم دکتر مصدق در لیست باقی مانده بود که آن هم اگر دو روز دیگر قرائت ادامه پیدا میکرد، بهطور قطع حذف و از عداد منتخبین خارج میشد. در منزل دکتر مصدق نشسته بودیم و راجع به جریانات صحبت میکردیم. در این بین تلفنی به دکتر مصدق شد. دیدیم ایشان یک حالت برافروختهای پیدا کردند گفتیم چهخبر است؟ گفت: «عبدالحسین هژیر را کشتند». خبر قتل هژیر به وسیله شخصی به نام [حسین] امامی در آنجا به ما رسید.
قتل عبدالحسین هژیر و رسوائی این قرائت آراء که در چند روز اول مصدق و تمام رفقای مصدق در رده اول بودند و بعد بهتدریج همه آنها از رده خارج میشدند، دیگر چنان افتضاح آن علنی شد که سیدمحمدصادق طباطبایی دستور داد آن انتخابات را باطل کنند و انتخابات مجدد صورت بگیرد. در انتخابات مجدد، در تهران هشت نفر از نمایندگان اول جبهه ملی انتخاب شدند.
مصاحبه کریم سنجابی با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار نهم
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
باید توجه داشت که بعد از ۲۸ مرداد و شکست نهضت مصدق و همچنین شکست حزب توده و یأس و ناامیدی زیادی همه جا را فراگرفته بود و تقریباً پس از چند ماه که از کودتا میگذشت فعالیتها همه جا تعطیل شده بود. عدۀ زیادی از دانشجویان و دانشآموزانی که در زمان مصدق به دور جبهه ملی یا حزب توده تجمع کرده بودند و به خارج مسافرت کرده بودند اینها طبیعتاً نمیتوانستند آرامشی پیدا کنند و درصدد این بودند که فعالیتشان را بهنوعی از سر بگیرند.
اما از آنجاییکه دانشجویان عمدتاً بهطور مستقیم یا غیرمستقیم وابسته به دولت ایران بودند، به این معنا وابسته بودند که خانوادههای آنها ارز را از بانکهای دولتی میخریدند لذا اینها در اقدام علیه رژیم شاه آزادی چندانی نداشتند. از طرف دیگر اختناقی که در خود ایران سایه گسترده بود به خارج از کشور منتقل شده بود و ادارۀ سرپرستیهای دانشجویی و مأمورین سیاسی دولتی نظارت نزدیکی بر فعالیتهای دانشجویی در خارج از کشور داشتند و این دو عامل مانع از این میشد که دانشجویان فعالیتهایشان را از سر بگیرند. اما علیرغم همۀ این زمینهها باید گفت که شکستهای اولی که رژیم در تدوین برنامه و اجرای برنامههای اقتصادیش خورد و اولین علائم نارضایی در میان مردم در داخل کشور پدیدار شد ما شاهد فعالیتهای دانشجویان در خارج از کشور هستیم.
دقیقاً نمیتوانیم بگوییم که اولین انجمنهای دانشجویی در کجا بهوجود آمدند ولی میشود گفت حدود سال ۱۹۵۶، ۱۹۵۷ یعنی سه یا چهار سال بعد از کودتای ۲۸ مرداد نخستین انجمنهای دانشجویان ایرانی یا گردهماییهای دانشجویی در خارج از کشور بهوجود آمدند در شهرهای بزرگی مثل پاریس، مونیخ و لندن و در اینجا دانشجویان ایرانی بیشتر با ایجاد انجمنهای دانشجویی صفنی غیرسیاسی که ظاهراً هیچ نوع فعالیت سیاسی نداشت کار خودشان را آغاز کردند. و همین انجمنهای دانشجویی بودند که از طریق کار صنفی و فعالیتهای ورزشی سعی میکردند دانشجویان را متجمع بکنند و به هم نزدیک بکنند.
اینکه اقدامات در زمینۀ ورزشی یا فرهنگی انجام میگرفت یکی از دلایلش اختناق بود و دلیل وابسته بودن دانشجویان از طریق مسئلۀ ارزی به دولت بود که اگر دولت میفهمید اینها فعالیت سیاسی میکنند ارزشان را قطع میکرد، یکی دلیلش این بود و دلیل دیگرش این بود که دانشجویان اصولاً به همدیگر کمتر اعتماد میکردند چون نمیدانستند چه کسانی بعد از ۲۸ مرداد بهقول معروف مشمول «وادادن» شدند و چه کسانی نشدند و چه کسانی هنوز روحیۀ مبارزاتیشان را حفظ کردند. و برای همین خیلی دست به عصا و آهسته آهسته جلو میرفتند و با ایجاد انجمنهای صنفی که فعالیتهای ورزشی و صنفی داشت سعی میکردند که با همدیگر آشنا بشوند و هم افراد قدیمی و هم افراد جدید را جلب بکنند.
پیدایش انجمنهایی از این نوع و ایجاد تماس از طرف کوشندگان احزاب قدیمی سیاسی در ایران مثل جبهه ملی و حزب توده بین شهرهای مختلف زمینۀ گسترش انجمنهای دانشجویی را در شهرهای دیگر فراهم آورد. یعنی اگر یکی از دانشجویان در شهری مثل مونیخ سراغ میکرد که یکی از رفقای سابق دبیرستانیش یا دانشگاهی در یک شهر دیگر آلمان هست و سراغ میگرفت و او را پیدا میکرد او را تشویق میکرد که در آن شهر هم انجمن دانشجویی ایجاد بکند. بنابراین پایههای آغازین ایجاد انجمنهای دانشجویی مربوط به سوابق ذهنی و تشکیلاتی داخل کشور در دوران مصدق، چه در مورد سازمانهای عضو جبهه ملی ایران چه در مورد افراد حزب توده و تشکیلات.
... در آمریکا وضع طور دیگری بود به این معنا که انجمنهای دانشجویی وجود داشت و در آنجا انجمنهای دانشجویی بودجهای داشتند که از طرف اردشیر زاهدی سفیر شاه در واشنگتن داده میشد و تمام شاگردان طرفدار رژیم شاه یا آدمهای غیرسیاسی که ضرورتاً طرفدار شاه نبودند ولی در این انجمنها بودند و رفتوآمد داشتند و کنگرۀ سالیانه داشتند شرکت داشتند. در اینجا از آنجایی که این انجمنها وجود داشت ایجاد انجمنهای دیگر مثمرثمر واقع نشد. بلکه کسانی که سابقۀ سیاسی داشتند در آمریکا یعنی در دورۀ دانشآموزی یا دانشجوییشان در ایران در خطوط عمدۀ ضدسلطنت فعالیت داشتند اینها با ورودشان به انجمنهای دانشجویی موجود در شهرهای بزرگ آمریکا سعی کردند این انجمنها را از دست سفارت درآورند و کنگرهای که در ایست لانسنیک در میشیگان تشکیل شد آغاز این کار بود.
مصاحبه خسرو شاکری با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار سوم
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
و اما راجع به جریان مسجد گوهرشاد، جریان این بود که بهلولی بود نظرم اسم کوچکش شیخ محمدتقی بهلول بود و ایشان با پدرم باز روابط نزدیک داشت. ایشان منزل ما زیاد میآمد. خوب یادم هست سفری که آمده بود، این سفر اخیرش در مشهد، رفته بود توی ایوان عباسی صحن مطهر حضرت رضا در آنجا ساکن شده بود که شب هم همانجا خوابید، پدرم برادر بزرگ من را فرستاد که چرا توی آن صحن خوابیدهای خب ما جاداریم بهقدری که تو بخوابی گفت نه مصلحت من و مصلحت شما نیست که منزل شما بیایم و ایشان توی صحن خوابید.
فردای آن روز یکی از به اصطلاخ داش مشدیهای مشهد به نام حسن اردکانی ایشان با یک عده از افرادش آمدند البته بهلول را شب پاسدارها یعنی پاسبانهای آستان مقدس گرفته بودند و برده بودند در یک زندانی که در خود کشیکخانهی آستانه بود او را حبس کرده بودند. آن حسن اردکانی و دارو دستهاش آمدند و در زندان را شکستند و بهلول را روی شانهشان گرفتند از توی حرم بردند توی مسجد گوهرشاد و در ایوان مقصوره که منبر بسیار بزرگی معروف به منبر صاحبالزمان است در آنجا بود برد و نشاند و ایشان هم مشغول سخنرانی و صحبت شد که جمعیت جمع شد و شهر تعطیل شد. دو سه روز شهر تعطیل بود و سخنرانی میکردند.
شب سوم بود که من هم اتفاقاً مرتب در آن جریانات بودم، دیدیم که عصری سربازهای خیلی زیادی در اطراف آستانه آمدند و روی پشتبامها سنگر گرفتند. احتمال میدادیم که آن شب خطرناک باشد ولی درعینحال بودم حدود ساعت ۱۲ بود برادرم آمد و گفت که چرا نمیآیی منزل گفتم حالا همه هستند بیست و سی هزار نفر جمعیت است من هم جزو اینها حالا اینجا هستم گفتم نه درست نیست بیا برویم شام بخور و برگرد، ما رفتیم شام بخوریم سر کوچه منزلمان که رسیده بودیم صدای یا صاحبالزمان و صدای گلوله بلند شد. من میخواستم برگردم ببینم چه خبر است برادرم گفت نه مصلحت نیست توی این شلوغی ممکن است خداینخواسته آسیبی به تو برسد.
صبح که من آمدم دیدم حکومتنظامی است. از هر جا خواستم بروم تو حرم و آستانه نشد و بعد معلوم شد که تعداد زیادی افرادی که آنجا معروف بود هزار و سیصد و خردهای نفر افراد کشته شدن و یک تعداد زیادی هم مجروح شدند و یک تعداد بسیار زیادی ده و دوازده هزار نفر هم محبوس بودند که منجمله از بستگان خودمان در سه نفر محبوس بودند که بعد از دو سه ماه تا شش ماه آزاد کردند همه را آزاد کردند. جریان مسجد گوهرشاد اینجوری بود که بعد در خود صحن مقدس آنجا مجلس جشنی برپا کردند کشف حجاب کردند آقایان و خانمها آمدند و چادرهایشان را برداشتند.
س- درست است که حتی روحانیون را مجبور کرده بودند با خانمهایشان به مجلس بروند؟
ج- البته بعضی از روحانیونی که وابستهی به دستگاه و دربار بودند بله آمدند. ولی روحانیون اصیل نه. یک تعداد زیادی از روحانیون هم گرفتند و بردند زندان بعد هم یک عدهای از آنها را آوردند تهران.
این جریان کشف حجاب بود که کشف حجاب با این صورت عملی شد و به فاصله ده دوازده روز که دقیقاً من الآن تاریخ آن را یادم نیست آقای اسدی، محمدولی اسدی که از دوستان بسیار نزدیک رضاشاه بود و ایشان متولی آستان مقدس حضرت رضا بود و مرد بسیار فعال و زرنگ و جدی بود و خیلی هم مورد اعتماد رضاشاه بود. ایشان متولی بود ولی مذهبی بود، نه مذهبی قشری خشک.
مذهبی بود که میگفت از مشهد به دست من کشف حجاب نشود. رضاشاه نظرش این بود که از مشهد که شهر مقدسی است که آن زمان مشهد از قم خیلی جلوتر از جهت مذهبی بود، میگفت اگر در مشهد ما بتوانیم کشف حجاب بکنیم و علما بیایند صحه بگذارند بر این کشف حجاب، در سایر نقاط ایران چون همه چشم دوختهاند به مشهد و میگویند اینجا مذهبیون هستند و علمای بزرگ در اینجا هستند اگر اینجا کشف حجاب بشود جاهای دیگر خیلی آسان است به این مناسبت دلش میخواست در مشهد بشود. اسدی چون خودش مذهبی بود دلش نمیخواست به دست او و در شهر مشهد این کار انجام بشود احتمالاً این جریان مسجد گوهرشاد زیر پرده هم خود آقای اسدی دستی داشت.
اسدی را گرفتند و یک مدت کوتاهی زندان بود و محاکمه کردند تیرباران کردند و بعد بردند در قبرستان معمولی در قبرستان مردم دفنش کردند که بعد از سوم شهریور ۱۳۲۰ مردم رفتند قبر اسدی را شکافتند و ایشان را آوردند در آستان مقدس در مقبرهای که برای خودش درست کرده بود و در مشهد دو تا مقبره درست کرده بود یکی برای خودش یکی برای شاه و برای رضاشاه بردند در مقبرهی خودش دفنش کردند.
مصاحبه محمد شانهچی با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار اول
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
بنده باید سه موضوع را قبلاً گوشزد بکنم. یکی اینکه اولاً دکتر مصدق آدمی نبود که کسی بتواند گمراهش بکند. به این معنی که اگر یکراهی را داشت نمیشد برش گرداند و تغییر مسیر بدهد، راه خودش را میرفت و مشاورینش فقط کاری که میکردند در اطراف آن نظریات خودشان را میدادند، او اگر میدید که موافق راهش هست قبول میکرد. موافق راهش نبود قبول نمیکرد. اینیکچیزی است که بهطور کلی راجع به مصدق در تمام جریانات کارش باید در نظر داشت.
دوم اینکه مصدق و تمام آنهایی که راجع به نفت اقدام میکردند. همان اولیهایی که نهضت نفت را راه انداختند قضیه اینکه چقدر از نفت گیرشان میآید و درآمد نفتی چقدر خواهد بود این قدر برایشان مهم نبود. آنچه برایشان مهم بود این بود که آنها متوجه بودند، بودن نفت که اقتصاد اصلی ایران است در دست خارجی، اینیک عامل نفوذ بزرگی در دست خارجی است و باید این عامل نفوذ را از بین برد و نفت را باید از چنگ خارجی بیرون آورد. این را به هر قیمتی میخواستند.
حالا اگر اصلاً نفت هم نمیفروشند نفروشند، این قضیه اقتصاد بدون نفت در دنبال این فکر پیداشده که ما آقا نفت را نمیخواهیم، برای اینکه حقیقتاً اصل این بود که این عامل نفوذ که خواهینخواهی اگر شرکت نفت در تحت قدرت خارجی باقی میماند خواهینخواهی آن قدرت خارجی با داشتن این عامل اقتصادی بزرگ در دست مسلماً بر ایران و سیاست ایران اثر میگذاشت و نفوذ پیدا میکرد، این را از بین ببرند؛ و اینها این را میخواستند قبل از هر چیزی، قضیه اینکه درآمد نفت چقدر باشد عامل دوم بود؛ و آنها البته فکر میکردند همینطوری که مکزیک نفت خودش را ملی کرد، خوب، مکزیک هم چند سال نفتش را نفروخت دیگر، بازار هم نداشت و بالاخره موفق شد. گفتند خوب ما هم موفق میشویم، این دو موضوع را حتماً بایستی در نظر داشت.
اما راجع به اینکه وضع خود این معاملات نفتی و مذاکرات نفتی و این صحبتهایی که راجع به نفت میشد. در مذاکرات نفتی دو قسمت و یا دقیقاً سه قسمت مطرح میشد. یک قسمت که میشود گفت کاملا فنی، یک قسمت تجاری، یک قسمت حقوقی؛ و این سه قسمت را مصدق هیچوقت مخلوط نمیکرد و جداگانه، مثلاً نفت قسمت فنی را مشاور اصلیاش حسیبی بود، قسمت بازاریابیاش را با کسانی که سابقاً در شرکت نفت سابقه داشتند کارکردند اطلاع پیدا میکرد. حقوقیاش را شایگان و سنجابی و اینها رسیدگی میکردند و اینها مجموعه اینها مصدق را در امر نفت مشورت میدادند؛ یعنی مشاورش بودند.
... ما در حزب ایران تصمیم گرفتیم که راجع به نفت مطالعات بیشتری بکنیم و البته یک نفر را میخواستیم مأمور این کار بکنیم که این مطالعات را بکند، حزب مهندس حسیبی را که حقیقتاً مهندس عالیقدری بود، مهندس پلیتکنیک دیده است، مهندس معدن است، شاگرد اول معدن پاریس بود، حقیقتاً استاد دانشگاه شخصیت فاضلى است، او را مأمور این کارکردیم؛ و این را به شما بگویم در آن موقعی که حسیبی شروع به کارکرد هیچگونه وسیلهای برای اطلاع پیدا کردن از امور نفتی در دست نبود، برای اینکه در بازار بقول معروف یعنی در دست مردم و در کتابخانه اصلاً هیچی پیدا نمیشد. وزارت دارایی که منبعی بود که ممکن بود اطلاع داشته باشد یا اصلاً نداشت یا اگر هم داشت به کسی نمیداد. میگفت ندارم و من خاطرم هست که حسیبی اولین موضوعی را که شروع کرد راجع به آن به دست آورد پایه مطالعاتش شد یک بیلان شرکت نفت را در یکی از این سالها پیدا کرد که این بیلان را شرکت نفت داده بود، این را هم نمیدانم از کجا، توی کتابی از این کتابهای اروپایی پیداکرده بود و از آن شروع کرد.
البته با دامنه گرفتن جریانات نفت زبانها باز شد و این آقایانی که در وزارت دارایی بودند در شرکت نفت بودند آنها بنا کردند یکقدری کمک کردن، مدارک به حسیبی دادن؛ و حسیبی مدارک تهیه میکرد مکی در مجلس این مدارک را، این پایه نطق¬های مکی بوده و تمام نطقهای مکی در مجلس را حسیبی تهیهکرده؛ و من خودم خاطرم هست که خیلی دفعات با یکی میرفتیم منزل حسیبی، حالا آن موقع هم مکی دیگر چندین سال از حزب ایران بیرون آمده بود چون اولش حزب ایران بود مکی، از حزب ایران بیرون آمده بود و توی حزب دموکرات رفته بود و بعد آمده بود بیرون و وکیل مجلس شد در دوره پانزدهم برای نفت فعالیت میکرد، میرفتیم منزل حسیبی آنجا مینشستیم و او صحبتهایش و نظریاتش را میگفت و با مکی با هم بحث میکردند قرار میشد که مکی صحبت بکند؛ و اولین دفعهای که راجع به مقالات کلی یعنی مطالب کلی که راجع به نفت منتشر شد ما حزب ایران بهعنوان «نطقهای مکی» منتشر کردیم؛ که ما منتشر کردیم به اسم انتشاراتی از حزب ایران منتشر کردیم.
مصاحبه احمد زیرکزاده با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار چهارم
https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
...زنان آمدند تظاهرات کردند. من و خانم جزنی [همسر بیژن جزنی] بلند شدیم رفتیم در دادگستری. در اولین تظاهرات ما بودیم که سخنرانی کردیم، من سخنرانی از طرف دانشگاهیان کردم و خانم جزنی هم از طرف سازمان [چریکهای فدایی]، این اولین تظاهرات زنان بود علیه نظام خمینی و واقعا داشت میلرزاند.
س- یعنی همان زمانی که دستور حجاب صادر شد.
ج - بله اولین بار. خب این جنبش داشت ادامه پیدا میکرد. زنان بسیج شده بودند حتی زنان چادری بودند. بلندشدم و رفتم، اینها در [روزنامه] آیندگان چاپ شده است، [رفتم] در سالن ورزشی دانشگاه و گفتم دیگر تظاهرات نکنید، این تظاهرات شما علیه نظام کنونی جریان شیلی است. کودتای شیلی میخواهید به راه بیاندازید که زنان بورژوازی هم به خیابانها ریختند؟ ... نه. شما نباید تظاهرات کنید حالا وقت تظاهرات نیست.
[این حرفی که میزدم] یعنی چه؟ یعنی [مشابه همان] "وحدت کلمه" که خمینی میگوید. چه فرقی دارد؟ و تظاهرات زنان را من برهم زدم. یعنی عامل برهم زنندهی تظاهرات زنان بودم. برای اینکه گروههای چپ هم تحت تأثیرم بودند، برهم زدم.
همه با حالت افسرده آمدند و گفتند خانم ناطق چرا این کار را میکنی؟ این درست نخواهد شد. سرکوب بیشتر خواهد شد. من هی استدلال کردم برای اینکه سازمان [چریکهای فدایی] گفته بود. گفتم نه این درست نیست. با وجود اینکه خودم ته دلم باور نداشتم ولی من باعث و بانی این خیانت به زنان ایران شدم، اینکه از این.
بعد شد دوران ریاستجمهوری آقای بنیصدر که باز تظاهرات زنان پیش آمد. دخترخالهی همین آقای بنی صدر به من زنگ زد و گفت خانم ناطق یک عده زن اینجا ایستادهاند و به من میگویند که به خانم ناطق تلفن کن بگو اگر که خانم ناطق در این تظاهرات شرکت بکند ما هم میرویم ، شما میآیید شرکت کنید بر علیه حجاب؟ من گفتم نه آقا این ارتجاعی است و من شرکت نمیکنم. این زنان رفته بودند، خواهرهای خود من هم رفته بودند که بعد با گریه به خانهی من آمدند.
آنجا رفته بودند و حیوانیها شعار نداشتند و تمام منتظر این بودند که حالا فدائیها می آیند الان مجاهدین میآیند، الان - نیروهای رزمنده میآیند و به اینها شعار میدهند و اینها را حمایت میکنند. هی این روسریهایشان را بالای سرشان میچرخاندند به این امید که الان خلاصه دستی از غیب برون آید و کاری بکند. [اما] هیچکس نرفت. هیچکس از این نیروها نرفتند.
نه تنها نرفتند، [حتی] یکی از همکاران ما در روزنامه کار نوشت که اینها طرفداران بختیار هستند، ... ،اینها ضدانقلابی هستند، اینها لیبرال هستند و حجاب در این جامعه مطرح نیست و مهم نیست که من هم پابهپای آنها رفتم که آقا [روسری که] مهم نیست پتو سرمان میکنیم اگر قرار باشد... اصلا بدون اینکه فکر کنم که این کسی که به من میگوید چگونه بپوش همان خواهد بود که به من خواهد گفت چگونه بیندیش. این دو تا لازم و ملزوم همدیگر هستند.
مصاحبه هما ناطق با پروژه تاریخ شفاهی ایران در هاروارد، نوار سوم
در جریان انتخاب آقای سپهبد رزمآرا به سمت نخستوزیری و معرفی ایشان به مجلس شورای ملی و معرفی کابینه از طرف خود ایشان من شخصاً آنجا ناظر این ورود بودم. از قبل مرحوم دکتر مصدق اعلان کرده بودند که یک مارشال با چماق بهدستش، عصای مارشالی مقصودشان بود، نمیتواند وارد این صحنه مجلس بشود ما اجازه چنین ورودی به او نخواهیم داد. مرحوم رزمآرا لباس شخصی پوشیده بود من خوب بهخاطر دارم که یک کتوشلوار قهوهای بسیار تروتمیزی تنش کرده بود و کابینهاش هم که آمدند تو ما منتظر بودیم ببینیم چه عکسالعملی از جانب جبهه ملی و مرحوم دکتر مصدق بهاصطلاح به منصه بروز میرسد.
رزمآرا دم در وقتی که وارد شد اول یک تعظیم بلند به همه نمایندهها کرد. بعد اجازه خواست. به مجرد اینکه وارد شد مرحوم دکتر مصدق از جایش بلند شد و گفت، «مارشال چماق بهدست برو بیرون، برو بیرون.» یکهمچین اصطلاحی بود که حالا ثبتش را باید دید تو جلسه مجلس. شروع کردند به پرخاش کردن و بعد آمد و مرحوم رزمآرا دوباره یک تعظیمی کرد و خیلی همان لبخندی داشت همیشه رزمآرا لبخند بزرگی هم میزد. با همان لبخندش و هی تعظیم کرد و سرش را تکان داد و نشست با اجازه. آقای سردار فاخر هم که خوب از طرف جناح دربار موظف بود که این را تحمیل کند. خواست مجلس را اداره کند «آقا بنشینید، شلوغ نکنید.» البته با همان تظاهرات مرحوم سردار فاخر کرد و بعد به ایشان اجازه داد که بنشیند آمدند هیئت دولت نشستند.
مرحوم رزمآرا اجازه خواست که برود کابینهاش را معرفی کند. موقعی که آمد پشت تریبون باز دوباره البته وقتی بلند شد دوباره یک تعظیم هم کرد به سردار فاخر و بعد رفت پشت تریبون و شروع کرد به اینکه بگوید که من در چه موقعی عهدهدار این پست شدم و به چه علت و میخواهم چهکار کنم بهخصوص که مسئله نفت هم مطرح بود.
یادم هست موقعی که کابینهاش را معرفی کرد مرحوم دکتر مصدق شروع کرد به، این صندلیهای مجلس یک پیشدستی دارد که بلند میشد که آقایان بلندش میکردند از آنجا میآمدند بیرون. این پیشدستیاش را کوبید مثل اینکه از قبل قرار گذاشته بودند. بعد شروع کردند به بلند کردن و کوبیدن. این چند نفر وکلای جبهه ملی که بالا نشسته بودند یادم میآید عبدالقدیر آزاد هم جزوشان آنوقتها بود، عبدالقدیر آزاد بود، مرحوم اللهیار صالح بود، دکتر بقایی، حسین مکی، نریمان، حائریزاده. این آقایان طرف چپ مجلس آن بالا یک دو ردیف به آخر مانده نشستند، شروع کرد دستیاش را بهشدت کوبیدن. عبدالقدیر آزاد که خیلی او پرخاش هم میکرد در ضمن شروع کردند دستهایشان را کوبیدن که صدای رزمآرا نرسد که بتوانند بنویسند بهعنوان اعتراض.
مرحوم اللهیار صالح آدم مبادی آداب بیشتری بود یکخرده هم بیشتر محجوب بود. او نمیزد اول دسته صندلیاش را نکشیده بود بزند اینها بعد من دیدم که مرحوم دکتر مصدق بلند شد با تشر به او گفت، «آقا چرا نمیزنید؟» اللهیار صالح من یادم هست خجالت کشید و خندید و گفت، «بله.» بعد یواش برداشت و آرام میزد. این جلسه هیچوقت من یادم نمیرود. یک عده هم که مخالفین بودند «آقا بگذارید حرفش را بزند.» موافقینی که یزدی و امثال طاهریها و آن دارودستههایی که بودند که باید این را تحمیل میکردند.
بههرصورت هی میخواستند که آقا حرفش را بگذارید بزند سردار فاخر هم «بنشیند، فلان میکنم والله» بالاخره رزمآرا همینطور در وسط این شلوغی این کابینه را معرفی کرد و کسی هم چیزی نفهمید از کابینهاش و بعد صورتش را داد البته ثبت کردند برای اینکه چیزی شنیده نمیشد توی این شلوغی.
بههرصورت دیگر بعد بنا شد که برنامه دولت مطرح بشود و قضیه نفت به میان آمد و استیفای حقوق ملت ایران که البته از طریق آقای رزمآرا اگر نظرتان باشد مرحوم رزمآرا با پانصدهزار لیره قال را کنده بود که از دولت انگلیس بگیرند و علیالحساب کار دولت را با پانصدهزار لیره پوند استرلینگی میخواستند از شرکت نفت بگیرند بنا بود چرخها را بگردانند یک قدری و مرحوم دکتر مصدق از او سؤال کرد گفت، «شما با پانصدهزار لیره میخواهید نفت ایران را معامله کنید، با پانصدهزار لیره؟ آخر مرد حسابی چه شرایطی؟ چه قراردادی رفتی بستی برای اینکار؟» خوب اعتراضات و آن جلسه به هم خورد خلاصه.
این جلسه ورود آقای رزمآرا بود به مجلس که من خودم شاهدش بودم و هیچوقت فراموش نمیکنم. آن کار مرحوم اللهیار صالح بود و یکی از این دستههای صندلیها کنده شد نمیدانم مال دکتر بقایی یا مال یکی از این آقایان دسته صندلیاش را کندند بههرصورت اینقدر شدید زده بود که دسته صندلیاش درآورده بود و چوبش هم در دستش مانده بود. این آن خاطره آن معرفی کابینه مرحوم رزمآرا است به مجلس.
مصاحبه محمد پدرام با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار سوم
س- اگر میشود وضع زندانها را بعد از ۲۸ مرداد شرح بدهید و نوع رفتاری که با زندانیها میشد که بعد مقایسه کنیم با سالهای اخیر رژیم شاه...
ج- البته این دوره که با هیچ دوره تاریخ بشریت قابل مقایسه نیست آنچه که در آن داریم زندگی میکنیم. ولی آن دوره شکنجه اصلاً متداول نبود توی دستگاه اداری ایران.
دورهای که من رفتم زندان چندروز بعد از ۲۸ مرداد بود. دوره مصدق و که هیچ خبری از شکنجه نبود. ... بعد از ۲۸ مرداد هم در زندان باغشاه که در واقع یکی از بازداشتگاهها بود و سرلشگر دادستان فرماندار نظامی اول بود که همانطور چکی مردم را میگرفتند آنجا هم شکنجهای نبود... کتک ممکن بود مثلاً سربازان میگرفتند و با قنداق تفنگ و اینها میزدند از توی تظاهرات و...
س- عباسی که میگفتید شکنجه میدادند...
ج- آهان به آنجا میرسم من. من الان از آغاز ۲۸ مرداد هستم که اصلاً سیستم شکنجه چهجوری متداول شد و چگونه پایه گرفت. در دوره اول حکومت نظامی شلاق باب شد توی همان شهربانی موقت. میآوردند میخواباندند شلاق یک چندتایی میزدند و اینها. تا بعدها [تیمور] بختیار آمد سر کار.
در آنموقع اینها بازجوی مجرب و تیپ اطلاعاتی و سیاسی نداشتند و تنها بخشی که بود رکن دو بود. اینها کادرهای رکن دو را آوردند مثلا سروان سیاحتگر، سرهنگ زیبایی، اصغر زمانی، سرهنگ عمید که بعداً کشته شد و پورخمامی و سالاری که او هم گویا مرد، کشتندش یا تیرباران شد یا زندان است.
در آنجا شکنجه آغاز شد. یعنی وقتی زندان زرهی که یک زندان ارتشی بود، خیلی زندان مخروبهای هم بود اصلاً زندان نبود، و چند حمام مخروبه داشت آنجا که وقتی شما را بازداشت میکردند و میبردند توی همان حمامها، توی زندان هم نمیآوردند شبها هم توی راهرو جلوی در آن زندان میخواباندند و روزها میبردند برای بازجویی. در آنجا شکنجه آغاز شده بود، انواع و اقسام شکنجهای که من آنجا دیدم و چندتایش را خودم چشیدم عبارت از شلاق بود، و دستبند قپانی - که یک دستبند آهنی میزدند، دستها را از پشت میآوردند بعد این را تنگ میکردند اینقدر که جناق سینه شما بیاید بیرون. بعد هم به آن وزنه آویزان میکردند که خیلی دردناک است - یا بعد مثلاً بیخوابی میدادند.
در واقع شکنجه را آنجا زمانی، سیاحتگر و زیبایی و سالاری و عمید و سرگرد لیقوانی اینها بنا کردند و از دو نفر آدمهایی که هم دستیارشان بودند و اینکار را میکردند یکی گروهبان ساقی بود که الان زندان است که دوره خمینی به سه سال محکوم شد. یکی همین آدمخواری که به نام حسینی شکنجهگر معروف که اسمش شعبانی است. گروهبان شعبانی یک آدم واقعاً بیمغز و ساده و دهاتی مال طرفهای آذربایجان و آنورها بود...
شکنجه یعنی در آن زمان سنگش گذاشته شد از سالهای ۳۲-۳۳ و اینها در شکنجه هم تجربه پیدا کردند در همان زندان. مثلاً توی آن حمام آنموقعی که من بودم همین شاهرخ مسکوب نویسنده معروف، من و او با هم بودیم توی یک سلول. یا مهندس صیادنژاد آنجا بودند. مهندس عباس فرقانی، آبکناری اینها کسانی بودند که گرفته بودند از کادرهای حزب توده آنجا شکنجه میشدند. در آنموقع اینها تجربه شکنجه نداشتند هجوم میکردند کتک میزدند و گاهی موقع هم ضربه قنداقهی تفنگ میخورد به مغز و خونریزی مغزی و باعث کشتن میشد.
مثلاً قتل وارطان سالاخانیان و محمود کوچک شوشتری که اسطورههای سازمان جوانان حزب توده شده بودند اینچنین اتفاق افتاد. یعنی در اثر بیتجربگی شکنجهگران به اینها حمله کرده بودند، به اینها لگد و فلان و با قنداق تفنگ تو سر اینها زده بودند که اینها را توی همان حمام خونین و مالین انداختند بودند. صبح که اینها میآیند در را باز میکنند وارطان در واقع در اثر خونریزی مرده بوده و محمود هم بیهوش افتاده بوده. که او هم بعد از ۳-۴ ساعت خونریزی مغزی کرده او هم میمیرد که اینها را میبرند توی رودخانه جاجرود میاندازند. این اولین قتلهایی بود که بعد از ۲۸ مرداد اتفاق افتاد و به صورت حماسی [نقل شد].
... همین مثلاً مسکوب را خیلی شدیداً شکنجه کردند و خیلی هم مقاوم بود، شاهرخ و مهندس فرقانی آبکناری که حتی دستش را شکسته بودند. طوری دستبند به او زده بودند، یک آدم ضعیفی بود. گفته بود بابا میشکند، بعد شکسته بود و خونسردیاش را حفظ کرده بود همان لحظه به آن سروان زمانی گفت دیدی گفتم میشکند. یا محسن علوی را شدیداً شکنجه دادند یکی از معلمین ریاضیات بود در دبیرستان البرز که از کادرهای حزب توده بود. او را طوری شکنجه کردند که دستش شکست و چرک کرد و من دیدم که بعدها دستش را بریدند، یعنی یک دستش را قطع کردند چون فاسد شده بود.
مصاحبه مهدی خانبابا تهرانی با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار چهارم
در زمان حکومت شاه، این واقعیتی است که ما فکر میکردیم (من فکر نمیکنم کس دیگری بتواند الان ادعا کند که غیر از این فکر میکرد، آنها که در اپوزیسیون بودند) که مگر ممکن است اختناق از این هم بیشتر شود و از این هم بالاتر برود. در زمان شاه خب واقعاً، دقیقاً همین فکر را میکردیم. فکر میکردیم دیگر به اوج اختناق رسیدهایم که از این بالاتر نمیتواند برود. اختناق کامل، اختناقی که از آن بالاتر چیزی متصور نیست، مدت طولانی هم که دوام بیاورد یک احساس ناتوانی، خواهناخواه، القاء میکند به مردم. مردمی که چیز دیگر میخواهند. یواشیواش مردم را به آن راه میکشاند که چیز دیگری نخواهند، خودشان را وفق بدهند با محیطی که هست. شاید آن موقعها ما از کسانی که مثلاً از توی اپوزیسیون درمیآمدند و میرفتند میپیوستند به دستگاه دولتی بهشدت عصبانی میشدیم. یک دلیل آن هم این بود که واقعاً مقاومت کردن بهطور طولانی و بینهایت در مقابل یک اختناقی که هیچ مفری برای آن نمیبینی غیرممکن است اصلاً. از بشر نباید چنین توقعی داشت. من فکر میکنم با وجود این، آدمها و مغزهای سرکشی وجود داشتند که حتی آنموقع هم علیرغم تمام شرایطی که حاکم بود، زیربار اینکه خودشان را تطبیق بدهند با وضع روز نمیرفتند. از آن جمله شریعتی را من میگذارم. از آن جمله آلاحمد را میگذارم. وجه مشترک همه اینها این بود که درصدد بودند راهی برای شکستن این بنبست پیدا کنند. هرکس بهنحو خودش. آلاحمد، توسل به مذهب را بهاصطلاح بهعنوان راه پیشنهاد میکرد. من خودم که خب آلاحمد را از نزدیک دیده بودم، با او گپ میزدیم، صحبت میکردیم، بحث میکردیم و اینها، تمام دورنمای جلوی چشمش دورنمای انقلاب الجزایر بود و به من میگفت شماها چطور نمیفهمید که باید سلولهای حزب کمونیست را توی مسجد تشکیل داد. این الجزایریها که نه به قدر شما کمونیست هستند، نه مسلمان هستند، فهمیدند و کارشان را پیش بردند...
من احساس میکنم که روحیه سرکشی آلاحمد را آدم اگر درک میکرد، دیگر بحثهای خرده را با او نمیکرد. شما میتوانید او را محکوم کنید در مقابل هر دادگاهی که شیخ فضلالله قابلدفاع نیست. اما درست ببینید، یک کسانی را میگیرد و روی آنها تکیه میکند که غیرقابلدفاع هستند. تصور من این است، با شناختی که از روحیه آلاحمد دارم، میخواست اصلاً به کلی ترتیب آن چیزهایی را که محترم هستند و غیرمحترم هستند، بهم بریزد و این را من در آن رده میگذارم. وقتی کلیه روحیات او را، روحیه سرکش او را، روحیه یاغی او را، وقتی این را در آن متن میگذارم این جور برای من معنی میدهد. آلاحمد اصلاً آدم مرتجعی نبود. اگر کوچکترین رگهای از ارتجاع ( البته میدانید ارتجاع خیلی نسبی است دیگر، در مسائل اجتماعی میگویم) قبلاً از خودش بروز داده بود، آره، آدم میتوانست تصور کند که دارد مقدمات یک اختناق بعدی را که هزاربار مثلاً بدتر از این است، درست میکند. ولی این جور نبود. شریعتی هم همین جور.
مصاحبه منوچهر هزارخانی با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار دوم
داستان فرانکلین چه بود؟ داستان فرانکلین عبارت بود از یک پروگرامی که اطلاع دارید در آمریکا بعد از جنگ درست شده بود برای بهاصطلاح تامین مالی طرحهای فرهنگی بهوسیله ترجمه کتابهای آمریکایی در کشورهای مختلف. تامین مالی این بهوسیله یک موسسهای میشد که موسسهی بهاصطلاح غیرانتفاعی بود. کمکهایی که به این موسسه غیرانتفاعی میشد را مؤسسات آمریکایی میتوانستند بابت مالیاتشان حساب بکنند. در اینکه این کار محض رضای خدا نبود هیچ شکی نیست. گربه محض رضای خدا موش نمیگیرد چه برسد دولت آمریکا. بنابراین آنوقت این را آمدند در کشورهای مختلف راه انداختند. به این ترتیب بود که یک کتابهایی را آنها انتخاب میکردند این کتابها میبایست در آن کشورها ترجمه و چاپ بشود بهوسیله این موسسه، بعد در اختیار ناشرها گذاشته بشود. ناشرها بعدازاینکه این کتابها را فروختند مخارجش را پس بدهند.
بنابراین مسئله اول عبارت از این بود که کتاب در خارج فقط ترجمه آن هم ترجمه از نویسندگان و مولفان آمریکایی و اینکه انتخاب آثارشان هم در آمریکا شده بود. در ایران این قضیه تنها جایی بود که با موفقیت صورت گرفت یعنی تنها کشوری که در آن کشور از کشورهای خاورمیانه این شرکت ضرر نکرد و نفع کرند کشور ایران بود که مسئولش آقای صنعتیزاده بود. همین قضیه باعث شد که صنعتیزاده از یک اعتبار خاصی تو دستگاه فرانکلین بین المللی برخوردار بشود. از همان ابتدا هم، که فکر میکنم این از ۱۳۳۲ اینها شروع شد این فعالیت، صنعتیزاده شروع کرد به جلب همکاری یک عدهای از روشنفکران ایرانی از خانم دانشور و نمیدانم پرویز داریوش و جلال آلاحمد گرفته تا آدمهای دیگری که بهاصطلاح رگههای تودهای داشتند. باغچهبانها و…
بعد یک عدهای از این آدمها هم حتی در خود فرانکلین شروع کردند به کارکردن در قسمت ادیتوریالش که کتابها را میگرفتند تنقیح میکردند با متن مقایسه میکردند. جزو کسانی که آنجا بودند مثلا نجف دریابندری بود، نمیدانم، منوچهر انور بود، این اواخر مثلا سمیعی بود جهانگیر افکاری بود که اینها حتی تودهای بودند آن آقای ارکانی بود که جزو کسانی بودند که همراه فخرآرایی گرفتندش و جزو کسانی بود که میگفتندتوطئه سوء قصد به شاه را داشتند. بهزاد بود و آدمهای دیگر.
کمکم آقای صنعتیزاده این جریان را توسعهاش داد. به این ترتیب که [به فرانکلین امریکا] گفت که اصلا شما نمیدانید که چه کتابی به درد ما میخورد ما خودمان آن کتابها را انتخاب میکنیم. کمکم، فرانکلین تهران توانست که نه تنها خودش کتاب انتخاب بکند، بلکه فقط ترجمه نکند، تألیف هم بکند. ترجمههایش هم تنها از نویسندگان آمریکایی نباشند، کمکم استقلالش خیلی بیشتر شد به مناسبت آن موفقیتی که کسب کرده بود. بعد آقای صنعتیزاده توانست تنوع بدهد، کتابهای درسی درست کرد و از این حرفها. … در آن اواخر روابط فرق کرده بود یعنی دیگر به علت تغییر آن، میدانید در سالهای ۱۹۶۰ آنوقتها بود که دولت آمریکا این مقررات شرکتهای غیرانتفاعی. اینها را به هم زد توجه میکنید. در نتیجه فرانکلین اصلی نبود که به اینها کمک میکرد، اینها بودند که به فرانکلین اصلی کمک میکردند. یک چیز خیلی بامزه اینست که در آن یکی دو سال آخر چون این اسم فرانکلین باعث میشد که این حضرات فرانکلین تهران خودشان را در مقابل دستگاه دولت بهاصطلاح مجهزتر جلوه بدهند و نفعشان این بود که این اسم بماند جلوگیری میکردند از اینکه فرانکلین مرکز در آمریکا منحل بشود، خرج آن را میدادند که آن بماند که این اسم بماند که اینها در کنار این اسم بتوانند فعالیت شان را انجام بدهند.
مصاحبه ناصر پاکدامن با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار دوم