بهم میاد؟
نویسنده:
رنده عبدالفتاح
مترجم:
محسن بدره
امتیاز دهید
✔️ محتوای این رمان مربوط به کنش و واکنش های جامعه نسبت به تصمیم یک دختر مسلمان است. کتاب بهم میاد؟! داستان زندگی دختر مسلمان استرالیایی است که تصمیم می گیرد برای همیشه یک مسلمان محجبه شود و با واکنش های متفاوتی از طرف اطرافیان مواجه می شود لذا واکنش افراد مختلف به طرز زیبایی در این کتاب نسبت به حجاب به تصویر کشیده شده است. این کتاب اکنون یکی از کتب پرفروش آمریکا محسوب میشود.
رَنده عبدالفتاح در استرالیا و از والدینی که یکی شان فلسطینی و دیگری مصری است، به دنیا آمده است. او حالا با شوهر و دو فرزندش در سیدنی زندگی می کند و به وکالت مشغول است.
در بخشی از رمان می خوانیم:
لب هایم را گاز می گیرم. نگرانم از اینکه جوش بیاورد بعد به سرعت و قبل از اینکه فرصت این کار را داشته باشد، چیزی می گویم: « من باید زودتر با شما در این باره صحبت می کردم. فقط چیزی که هست... این اولین روز مدرسه است که حجاب می پوشم. من این تصمیم را در تعطیلات گرفته ام.»
انگشتانش را روی شقیقه هایش فشار می دهد: «م م م ... حالا بذار ببینم, پس والدینت تو رو وادار کردن که دائما حجاب بپوشی؟ از امروز شروع می شه؟ اولین روز ترم دوم. نمی تونست تا فردا به تاخیر بیفته؟ بعد از اینکه با من صحبت کنن؟»
من بهت زده به او خیره می شوم: « والدینم کی از اونا حرف زد؟ »
حجاب عزیزم.
لحنش به طرز آزاردهنده ای ساختگی است: « پس تو وادار شدی که از امروز اونو بپوشی؟»
توی صندلی جابجا می شوم:« هیچ کس منو مجبور نکرده که حجاب بپوشم, خانم والش. این تصمیم خودمه!»
در حالی که می خواهد از شدت ناباوری غش کند می پرسد: « تصمیم خودته که خودتو بپوشونی؟»
با شگفتی به او نگاه می کنم: « بله، این تصمیم خودمه!»
اهم دیگری تحویلم می دهد: « خب، امل، من دقیقا نمی دونم که اینجا چی کار می کنی. امیدوارم که درک کنی اینجا هیدا... هیدا... مدرسه قبلی ات در کوبورگ نیست. اینجا یه نهاد آموزشی معتبره. ما بیش از صد سال تاریخ پر افتخار داریم. تاریخی از رسم و سنت. امل ...از متابعت قواعد و سیاست های این نهاد... ما سیاستی سفت و سخت درباره لباس داریم و تو اولین روزی که از تعطیلات به مدرسه برگشتی، این قدر گستاخ بودی که بدون اجازه، اونا رو نادیده گرفتی.»
بیشتر
رَنده عبدالفتاح در استرالیا و از والدینی که یکی شان فلسطینی و دیگری مصری است، به دنیا آمده است. او حالا با شوهر و دو فرزندش در سیدنی زندگی می کند و به وکالت مشغول است.
در بخشی از رمان می خوانیم:
لب هایم را گاز می گیرم. نگرانم از اینکه جوش بیاورد بعد به سرعت و قبل از اینکه فرصت این کار را داشته باشد، چیزی می گویم: « من باید زودتر با شما در این باره صحبت می کردم. فقط چیزی که هست... این اولین روز مدرسه است که حجاب می پوشم. من این تصمیم را در تعطیلات گرفته ام.»
انگشتانش را روی شقیقه هایش فشار می دهد: «م م م ... حالا بذار ببینم, پس والدینت تو رو وادار کردن که دائما حجاب بپوشی؟ از امروز شروع می شه؟ اولین روز ترم دوم. نمی تونست تا فردا به تاخیر بیفته؟ بعد از اینکه با من صحبت کنن؟»
من بهت زده به او خیره می شوم: « والدینم کی از اونا حرف زد؟ »
حجاب عزیزم.
لحنش به طرز آزاردهنده ای ساختگی است: « پس تو وادار شدی که از امروز اونو بپوشی؟»
توی صندلی جابجا می شوم:« هیچ کس منو مجبور نکرده که حجاب بپوشم, خانم والش. این تصمیم خودمه!»
در حالی که می خواهد از شدت ناباوری غش کند می پرسد: « تصمیم خودته که خودتو بپوشونی؟»
با شگفتی به او نگاه می کنم: « بله، این تصمیم خودمه!»
اهم دیگری تحویلم می دهد: « خب، امل، من دقیقا نمی دونم که اینجا چی کار می کنی. امیدوارم که درک کنی اینجا هیدا... هیدا... مدرسه قبلی ات در کوبورگ نیست. اینجا یه نهاد آموزشی معتبره. ما بیش از صد سال تاریخ پر افتخار داریم. تاریخی از رسم و سنت. امل ...از متابعت قواعد و سیاست های این نهاد... ما سیاستی سفت و سخت درباره لباس داریم و تو اولین روزی که از تعطیلات به مدرسه برگشتی، این قدر گستاخ بودی که بدون اجازه، اونا رو نادیده گرفتی.»
دیدگاههای کتاب الکترونیکی بهم میاد؟