رویاهای بر باد رفته
نویسنده:
عباس سلیمان نژاد
درباره:
محمدرضا پهلوی
امتیاز دهید
زندگی خصوصی محمدرضا پهلوی
از متن کتاب:
وقتی چشمم را باز می کنم خود را بر روی تخت بیمارستان می بینم. همسرم در کنار تختم نشسته و مضطرب و نگران به من چشم دوخته است. کمی به اطراف می نگرم، به غیر از همسرم و چند همراه کسی در کنارم نیست. گویی هرگز من شاه ایران، شاه شاهان و بزرگ ارتشتاران نبودم. اندوه سقوط تمام وجودم را فرا گرفته است. اما بی وفایی نوگران خانه زاد بیشتر مرا می آزارد. مگر من چه کرده ام که نه فقط مردم کشورم بلکه این چاکران جان نثار از من روی برگردانده اند؟ بهتر است که به گذشته برگردیم و ببینیم که چه حوادثی باعث پدید آمدن وضعیت امروز من شده است.
قبل از این که من به دنیا بیایم پدرم رضاخان میرپنج یکی از فرماندهان قزاق در تهران خانه ی کوچکی را در یکی از محلات قدیمی تهران به نام دروازه قزوین برای سکونت اجاره کرده بود. مادرم تاج الملوک که همسر دوم پدرم بود با خواهر بزرگم شمس در آنجا زندگی می کردند. پدرم از دختر خوشش نمی آمد و به این خاطر مادرم را سرزنش می کرد. پس از مدتی مادرم دوباره باردار شد و پدر به شوق پسردار شدن سر از پا نمی شناخت. سرانجام، انتظار به سررسید و درد زایمان مادر را فرا گرفت. او را به سرعت به تنها بیمارستان تهران؛ یعنی بیمارستان احمدیه بردند. پدر بی تاب بود و در سالن انتظار قدم میزد. لحظاتی گذشت تا این که پزشک از اتاق زایمان خارج شد و به پدرم گفت: «مژدگانی بدهید که همسرتان فرزند سالمی به دنیا آورده است.»
پدرم بدون تامل :پرسید «دختر یا پسر؟»...
بیشتر
از متن کتاب:
وقتی چشمم را باز می کنم خود را بر روی تخت بیمارستان می بینم. همسرم در کنار تختم نشسته و مضطرب و نگران به من چشم دوخته است. کمی به اطراف می نگرم، به غیر از همسرم و چند همراه کسی در کنارم نیست. گویی هرگز من شاه ایران، شاه شاهان و بزرگ ارتشتاران نبودم. اندوه سقوط تمام وجودم را فرا گرفته است. اما بی وفایی نوگران خانه زاد بیشتر مرا می آزارد. مگر من چه کرده ام که نه فقط مردم کشورم بلکه این چاکران جان نثار از من روی برگردانده اند؟ بهتر است که به گذشته برگردیم و ببینیم که چه حوادثی باعث پدید آمدن وضعیت امروز من شده است.
قبل از این که من به دنیا بیایم پدرم رضاخان میرپنج یکی از فرماندهان قزاق در تهران خانه ی کوچکی را در یکی از محلات قدیمی تهران به نام دروازه قزوین برای سکونت اجاره کرده بود. مادرم تاج الملوک که همسر دوم پدرم بود با خواهر بزرگم شمس در آنجا زندگی می کردند. پدرم از دختر خوشش نمی آمد و به این خاطر مادرم را سرزنش می کرد. پس از مدتی مادرم دوباره باردار شد و پدر به شوق پسردار شدن سر از پا نمی شناخت. سرانجام، انتظار به سررسید و درد زایمان مادر را فرا گرفت. او را به سرعت به تنها بیمارستان تهران؛ یعنی بیمارستان احمدیه بردند. پدر بی تاب بود و در سالن انتظار قدم میزد. لحظاتی گذشت تا این که پزشک از اتاق زایمان خارج شد و به پدرم گفت: «مژدگانی بدهید که همسرتان فرزند سالمی به دنیا آورده است.»
پدرم بدون تامل :پرسید «دختر یا پسر؟»...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی رویاهای بر باد رفته