آشتی با مرگ
نویسنده:
استفان رت شافن
مترجم:
مهدی قراچه داغی
امتیاز دهید
.
برگرفته از متن کتاب:
کاش می توانستم به مردم بگویم که مردن از سرطان چقدر خوب است. این کلمات حیرت آور را اخیراً از زنی شنیدم که چند روز بعد در آرامش تمام جان به جان آفرین تسلیم کرد. او هرگز “دکتر کوبلر اس” را ندید اما تردیدی ندارم که اگر او بیمار بیمارستان بیلینگز می بود، از اینکه می توانست در سمینار دکتر راس دربارۀ مرگ حرف بزند و از ترس دور از منطق پزشک و کشیش و بیمار، سخن به میان آورد چقدر خوشحال می شد. نه اینکه ترس از مرگ کاملا غیرمنطقی است. ما بعد از مرگ می ترسیم، چشم پوشیدن از همه چیزهایی که دوست داریم باید دردناک باشد و از آنجائی که مرگ ما، اسباب اندوه دیگران می شود، طبیعی است که به خاطر آنها اندوهگین باشیم.
بیشتر
برگرفته از متن کتاب:
کاش می توانستم به مردم بگویم که مردن از سرطان چقدر خوب است. این کلمات حیرت آور را اخیراً از زنی شنیدم که چند روز بعد در آرامش تمام جان به جان آفرین تسلیم کرد. او هرگز “دکتر کوبلر اس” را ندید اما تردیدی ندارم که اگر او بیمار بیمارستان بیلینگز می بود، از اینکه می توانست در سمینار دکتر راس دربارۀ مرگ حرف بزند و از ترس دور از منطق پزشک و کشیش و بیمار، سخن به میان آورد چقدر خوشحال می شد. نه اینکه ترس از مرگ کاملا غیرمنطقی است. ما بعد از مرگ می ترسیم، چشم پوشیدن از همه چیزهایی که دوست داریم باید دردناک باشد و از آنجائی که مرگ ما، اسباب اندوه دیگران می شود، طبیعی است که به خاطر آنها اندوهگین باشیم.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی آشتی با مرگ
این تامل ،از پی تعلیم توست
کین طلب ،آهسته باید ،بی سکست
که تامل هست از رحمان یقین
هست تعجیلت ،از شیطان رجیم
دوست فهیم ما ،البته که باید تامل کرد وجستحو کرد و به باور و یقین رسید.سر بلند باشی انشاالله
می گویند : مرحوم هیدجی منکر مرگ اختیاری بود و خلع و لبس اختیاری را محال می دانست و این درجه کمال را برای مردم ممتنع می پنداشت و در بحث با شاگردان خود جدا آن را انکار و رد می کرد .
یک شب بعد از به جا آوردن فریضه ی عشا ؛ در حجره ی خود ، رو به قبله مشغول تعقیب بود که ناگهان پیرمردی دهاتی وارد شد . سلام کرد و عصایش را در گوشه ای نهاد و گفت : جناب آخوند ، تو چه کار داری به این کارها ؟ هیدجی گفت : چه کارها ؟ پیرمرد گفت : مرگ اختیاری و انکار آن . این حرف ها به شما چه مربوط است ؟ هیدجی گفت : این وظیفه ماست . بحث و نقد و تحلیل کار ماست . درس می دهیم ، روی این کارها زحمت کشیده ایم ، سرخود نمی گوییم . پیرمرد گفت : مرگ اختیاری را قبول نداری ؟ هیدجی گفت : نه .
پیرمرد در مقابل دیدگان او پای خود را به قبله کشیده و به پشت خوابید و گفت : « انا لله و انا الیه راجعون » و از دنیا رحلت کرد و گویی هزار است که مرده است . حکیم هیدجی مضطرب شد . طلاب را خبر کرد . وقتی همه جمع شدند و تصمیم گرفتند او را به فضای شبستان مدرسه ببرند تا فردا صبح به تجهیز او بپردازند ، ناگاه پیرمرد برخاست و نشست و گفت : « بسم الله الرحمن الرحیم » و سپس رو به هیدجی کرده و لبخندی زد و گفت : حالا باور کردی ؟ آقا جان تنها به درس خواندن نیست . عبادت نیمه شب هم لازم دارد . تعبد هم می خواهد .
از همان شب حکیم هیدجی سیره و روش خود را تغییر می دهد . نیمی از ساعات خود را برای مطالعه کردن و نوشتن و تدریس قرار می دهد و نیمی را برای تفکر و ذکر و عبادت . شب ها به شب زنده داری می پردازد تا به جایی می رسد که باید برسد .
با تشکر از جناب kalltun
اختیاری=انسان با برنامه های الهی وعرفانی بر خود بینی انانیت خود چیره آید،و دیو نفس را با زنجیر عقل وایمان به بند کشد، وبه صفای باطن برسد،
((موتوا قبل ان تموتوا))
بمیرید وبمیرید ،در این ،نفس بمیرید***که این نفس ،چو بند است و شما همچو اسیرید
بمیرید وبمیرید ،از این خاک بر آیید***چو از خاک بر آیید،سماوات پذیرید
مرگ اجباری=مرگی که از آن هیچ گریزی نیست،ومولانا می فرمایند:اگر مرگ نبود جهان بی ارزش بود،زیرا زنجیره تکامل از هم می گسست وکمال منقطع می شد،مرگ جدا کننده ی روح از بدن وفارق سره از ناسره است،ومنتقل کننده ی او از جایی تنگ به عرصه ای بیکران است، و ترسیدن از مرگ در واقع ترسیدن از خود است.
مرگ هر کس ،ای پسر همرنگ اوست***پیش دشمن ،دشمن و بر دوست ،دوست
آنکه میترسی ز مرگ. اندر فرار *** آن ز خود ترسانی ای جان! هوش دار
روی زشت توست ،نه رخسار مرگ***جان تو همچون درخت و مرگ ،برگ
عارفان مرگ را این چنین می خوانند
مرگ اگر مرگ است ،بیاید پیش من***تا در آغوشش کشم ،من تنگ ،تنگ
او زمن دلقی ستاند ،رنگ ،رنگ***من از او جایی برم ،بی بو و رنگ
با آرزوی زندگی ،زنده و با حضور ،و مرگی زیبا وپیوستن به بیکران حق
با سلام
شاید جالب باشد بدانید در گذشته ای نه چندان دور انسانهای مومن در خانه های خود گودالی شبیه قبر می کندند و هرچند مدتی می رفتن داخل آن می خوابیدند تا مرگ را فرا موش نکنند