کتاب شریف کنوزالعرفان و رموزالایقان محمدصالحبن محمدباقر قزوینی را- که شرح دفتر چهارم مولوی است- مرور می کردم، این ابیات درصص 189و 190 خیلی نظرم را جلب کرد:
ای بسا زرّ سیه کرده به دود
تا رهد از دست هر دزدی حسود (که من ترجیح میدهم بخوانم: ... دزد حسود)
ای بسا مسّ زراندوده به زر (که جسارتاً ترجیح میدهم این مصرع را بنویسم و بخوانم: ای بسا مسها که اندوده به زر)
تا فروشد آن به عقل مختصر
ماکه باطنبینِ جمله کشوریم
دل ببینیم و به ظاهر ننگریم
قاضیانی که به ظاهر می تَنند
حکم بر اَشکال ظاهر میکنند
چون شهادت گفت و ایمانی نمود
حکم او مؤمن کنند این قوم زود
بس منافق کاندرین ظاهر گریخت
خون صد مؤمن به پنهانی بریخت
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی
تا چو عقل کُل، تو باطنبین شوی
گر به صورت وانماید عقل رو
تیره باشد روز، پیش نور او
ور مثال احمقی پیدا شود
ظلمت شب پیش او روشن بوَد
کو ز شب مظلمتر و تاریتر است
لیک خفاش شقی، ظلمتخر است
[quote='amenmarr']نفل از دفتر چهارم مولانا رحمة الله علیه:
« در حدیث آمـــد که خَـلاّقِ مجیـــد .... خـلقِ آدم را ســـه گـــونــه آفــریـد
[/quote]
نقلتان بسیار جالب و برای کاری که در دست دارم مفید است
سپاس
نفل از دفتر چهارم مولانا رحمة الله علیه:
« در حدیث آمـــد که خَـلاّقِ مجیـــد .... خـلقِ آدم را ســـه گـــونــه آفــریـد
یک گروه را جمله عقل و علم و جود .... آن فرشته است و نداند جز سجود
نیسـت انـدر عنصــرش حرص و هــوا .... نــورِ مطلـق زنده از عشــق خــدا
یــک گــروهِ دیگـــر از دانش تـــهی .... همچـــو حیــوان از علـف در فـربهی
او نبینـد جْــز کـه اصطبــل و علــف .... از شــقاوت غافـل است و از شـرف
و آن سِــوْم هســت آدمیـــزاد و بشــر .... از فرشـته نیمی و نیمش ز خَـر
نیــمِ خـــر خــود مایــلِ سْــفلیٰ بـْــود ..... نیـــمِ دیگـــر مـایـلِ عْلویٰ بـْــود
تــا کْدامیــن غــالب آیــد در نبــرد .... زیـن دو گـانــه تــا کدامین بـْـرد نَرد »
مدتهاست که میخواستم یادداشتی بر این کتاب ارجمند و بسیار با ارزش بنویسم ولی سعادت نصیب نمی شد و توفیق دست نمی داد. تا امروز که به سایت آن مراجعه کردم و دیدم که همچنان غریب مانده و کسی را پروای او نیست.بسیار اندوهگین شدم و اینست که هر چند مرا بضاعتی در خور شان آن نیست، دل به دریا زده چیزی می نگارم بلکه دیگران به شور آیند و حق آن را ادا کنند. این کناب از چند حیث برای مثنوی دوستان باید قابل توجه باشد:
1- کتاب نثری بسیار زیبا و موجز دارد.
2-نویسنده چون خود عارف مسلک بوده، نظراتش قابل تامل است. ولی هر جا که شک داشته و یا موضوع را نفهمیده با شجاعت اعلام کرده است.
3-اولین بار است که می بینم کسی که خود اهل دل است شطحیات را زیر سوال می برد.
4- برای بعضی واژگان ریشه و معانی نسبتا تازه بدست می دهد: مثلا در شرح این بیت:"جادویی کردش عجوزه کابلی//که برد زان رشک سحر بابلی" می گوید"از قدیم الزمان زنان بد عمل را "کابلی" می گفته اند و امروز "کولی" اطلاق می کنند.جماعتی بی دین و بی سیرت و فاجر و خراب حال اند و گویند این طبقه بی عصمت و بی سیرت را در زمان خسرو پرویز از کابل آورده به شهرها متفرق ساختند بهر سازنده گی و خواننده گی تا اسباب عشرت و عیش تمام مهیا باشد-متن کتاب ص. 270 "
5- پیشنهادی بدیع برای قرایتی دیگر برای بیت معروف از داستان "چالیش عقل با نفس ..." ارایه داده که من در هیجیک از شروح مثنوی ندیده ام: آن بیت معروف: نیستت بر وفق من مهر و مهار///کرد باید از تو صحبت اختیار. می گوید:"لفظ "صحبت" این جا در نسخ مضبوط شده است و علی الظاهر "فرقت" باید..."
و بسیاری موارد دیگر که امیدوارم دوستان بخوانند و ما را نیز از یافته های تازه خود با خبر کنند.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی کنوز العرفان و رموز الایقان: شرح دفتر چهارم مثنوی مولانا
ای بسا زرّ سیه کرده به دود
تا رهد از دست هر دزدی حسود (که من ترجیح میدهم بخوانم: ... دزد حسود)
ای بسا مسّ زراندوده به زر (که جسارتاً ترجیح میدهم این مصرع را بنویسم و بخوانم: ای بسا مسها که اندوده به زر)
تا فروشد آن به عقل مختصر
ماکه باطنبینِ جمله کشوریم
دل ببینیم و به ظاهر ننگریم
قاضیانی که به ظاهر می تَنند
حکم بر اَشکال ظاهر میکنند
چون شهادت گفت و ایمانی نمود
حکم او مؤمن کنند این قوم زود
بس منافق کاندرین ظاهر گریخت
خون صد مؤمن به پنهانی بریخت
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی
تا چو عقل کُل، تو باطنبین شوی
گر به صورت وانماید عقل رو
تیره باشد روز، پیش نور او
ور مثال احمقی پیدا شود
ظلمت شب پیش او روشن بوَد
کو ز شب مظلمتر و تاریتر است
لیک خفاش شقی، ظلمتخر است
« در حدیث آمـــد که خَـلاّقِ مجیـــد .... خـلقِ آدم را ســـه گـــونــه آفــریـد
[/quote]
نقلتان بسیار جالب و برای کاری که در دست دارم مفید است
سپاس
« در حدیث آمـــد که خَـلاّقِ مجیـــد .... خـلقِ آدم را ســـه گـــونــه آفــریـد
یک گروه را جمله عقل و علم و جود .... آن فرشته است و نداند جز سجود
نیسـت انـدر عنصــرش حرص و هــوا .... نــورِ مطلـق زنده از عشــق خــدا
یــک گــروهِ دیگـــر از دانش تـــهی .... همچـــو حیــوان از علـف در فـربهی
او نبینـد جْــز کـه اصطبــل و علــف .... از شــقاوت غافـل است و از شـرف
و آن سِــوْم هســت آدمیـــزاد و بشــر .... از فرشـته نیمی و نیمش ز خَـر
نیــمِ خـــر خــود مایــلِ سْــفلیٰ بـْــود ..... نیـــمِ دیگـــر مـایـلِ عْلویٰ بـْــود
تــا کْدامیــن غــالب آیــد در نبــرد .... زیـن دو گـانــه تــا کدامین بـْـرد نَرد »
1- کتاب نثری بسیار زیبا و موجز دارد.
2-نویسنده چون خود عارف مسلک بوده، نظراتش قابل تامل است. ولی هر جا که شک داشته و یا موضوع را نفهمیده با شجاعت اعلام کرده است.
3-اولین بار است که می بینم کسی که خود اهل دل است شطحیات را زیر سوال می برد.
4- برای بعضی واژگان ریشه و معانی نسبتا تازه بدست می دهد: مثلا در شرح این بیت:"جادویی کردش عجوزه کابلی//که برد زان رشک سحر بابلی" می گوید"از قدیم الزمان زنان بد عمل را "کابلی" می گفته اند و امروز "کولی" اطلاق می کنند.جماعتی بی دین و بی سیرت و فاجر و خراب حال اند و گویند این طبقه بی عصمت و بی سیرت را در زمان خسرو پرویز از کابل آورده به شهرها متفرق ساختند بهر سازنده گی و خواننده گی تا اسباب عشرت و عیش تمام مهیا باشد-متن کتاب ص. 270 "
5- پیشنهادی بدیع برای قرایتی دیگر برای بیت معروف از داستان "چالیش عقل با نفس ..." ارایه داده که من در هیجیک از شروح مثنوی ندیده ام: آن بیت معروف: نیستت بر وفق من مهر و مهار///کرد باید از تو صحبت اختیار. می گوید:"لفظ "صحبت" این جا در نسخ مضبوط شده است و علی الظاهر "فرقت" باید..."
و بسیاری موارد دیگر که امیدوارم دوستان بخوانند و ما را نیز از یافته های تازه خود با خبر کنند.