آنها به بغداد آمدند
نویسنده:
آگاتا کریستی
مترجم:
محمدعلی ایزدی
امتیاز دهید
✔️ برگرفته از متن کتاب:
سروان کرازبی، خوشحال و با قیافه کسی که چکی را نقد کرده و فهمیده موجودی حسابش کمی بیش از آنچه خودش فکر می کرده بوده است، از بانک بیرون آمد. او مردی قدکوتاه، درشت هیکل، با صورت تقریبا سرخ و سبیل کلفت نظامی بود. موقع راه رفتن کمی خودش را می گرفت. لباسهایش پرزرق و برق بود. از داستانهای خوب لذت می برد. بین دیگران محبوبیت داشت. آدمی شاد و شنگول با قیافه معمولی بود و تنها زندگی می کرد. ویژگی خاصّی نداشت. یعنی در شرق آدمهایی مثل کرازبی زیاد پیدا می شوند.
خیابانی که سروان کرازبی به آن قدم گذاشت به خیابان بانک معروف بود، چون بیشتر بانکهای شهر در آن قرار داشتند. داخل بانک خنک، با نور ملایم و هوای نسبتا دم کرده و مرطوب بود و چیزی که بیش از همه در آن جلب توجه می کرد صدای تعداد زیادی ماشین تحریر بود که از قسمت عقب به گوش می رسید.
بیرون، در خیابان بانک، هوا آفتابی بود، پر از گرد و خاک، با سر و صدای بسیار زیاد و گوناگون. صدای بوق مداوم خودروها؛ صدای فروشندگان چیزهای مختلف؛ صدای گروههای چند نفری و کوچکی که سر همدیگر داد و فریاد می کردند، یک طوری که آدم فکر می کرد چیزی نمانده شکم هم را پاره کنند، در حالی که در واقع با هم رفیق صمیمی بودند...
بیشتر
سروان کرازبی، خوشحال و با قیافه کسی که چکی را نقد کرده و فهمیده موجودی حسابش کمی بیش از آنچه خودش فکر می کرده بوده است، از بانک بیرون آمد. او مردی قدکوتاه، درشت هیکل، با صورت تقریبا سرخ و سبیل کلفت نظامی بود. موقع راه رفتن کمی خودش را می گرفت. لباسهایش پرزرق و برق بود. از داستانهای خوب لذت می برد. بین دیگران محبوبیت داشت. آدمی شاد و شنگول با قیافه معمولی بود و تنها زندگی می کرد. ویژگی خاصّی نداشت. یعنی در شرق آدمهایی مثل کرازبی زیاد پیدا می شوند.
خیابانی که سروان کرازبی به آن قدم گذاشت به خیابان بانک معروف بود، چون بیشتر بانکهای شهر در آن قرار داشتند. داخل بانک خنک، با نور ملایم و هوای نسبتا دم کرده و مرطوب بود و چیزی که بیش از همه در آن جلب توجه می کرد صدای تعداد زیادی ماشین تحریر بود که از قسمت عقب به گوش می رسید.
بیرون، در خیابان بانک، هوا آفتابی بود، پر از گرد و خاک، با سر و صدای بسیار زیاد و گوناگون. صدای بوق مداوم خودروها؛ صدای فروشندگان چیزهای مختلف؛ صدای گروههای چند نفری و کوچکی که سر همدیگر داد و فریاد می کردند، یک طوری که آدم فکر می کرد چیزی نمانده شکم هم را پاره کنند، در حالی که در واقع با هم رفیق صمیمی بودند...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی آنها به بغداد آمدند