کلاغ: از زندگی و ترانه های کلاغ
نویسنده:
تدهیوز
مترجم:
حسین مکی زاده
امتیاز دهید
هنوز توضیحاتی برای این کتاب ثبت نشده
بیشتر
دیدگاههای کتاب الکترونیکی کلاغ: از زندگی و ترانه های کلاغ
نمونه یکی از اشعار « تد هیوز » چنین است؛
.....
کلاغ سیاه تر از همیشه
آنگاه خداوند از آدمی بیزار شد
روی به آسمان نهاد
و آدمی از خدا بیزار شد
به سوی حوا رفت
گوئی اشیاء فرو می پاشیدند
اما کلاغ، کلاغ
کلاغ آنهارا به یکدیگر چفت کرد
میخکوب کردن آسمان و زمین به یکدیگر...
پس آدمی فریاد زد، اما با صدای خداوند
و خداوند به خونریزی دچار شد اما با خون آدمی
پس در مفصل آسمان و زمین بانگ غیژ غیژ برخاست
که قانقاریایی شد و بوی گند گرفت
هراسی ورای رستگاری
عذاب کاسته نشد
نه آدمی توانست آدمی باشد نه خدا
عذاب
افزوده شد
کلاغ نیشخندی زد
فریاد زنان؛ این است آفرینش من
پرچم سیاه خویشتن را به اهتزاز در آورد
....................
می توانیم برای این شعر یک فضای هندسی چند وجهی را متصور شویم که تمامیِ وجوه آن متفاوت و ناهمگون و بی ارتباط هستند زیرا وجوه آن به ترتیب؛
کلاغ، خدا، آدمی، حوا، اشیاء، چفت، میخ، مفصل، خونریزی، قانقاریا و پرچم است، آیا کدامیک از این وجه ها می تواند ژرفا یا عمق مطالب این شعر از هم
گسیخته را نمایان سازد؟ ، آیا،ترکیب کدامیک از این وجوه با یکدیگر می تواند پیام « تد هیوز » باشد؟ و پیام این شعر به خواننده چیست؟ واقعاً از قوه درک بنده
خارج است، به نظر من بیشتر اشعار او به مانندِ تابلو های نفاشی هستند که نقاش آن، هرچه به ذهن آشفته اش رسیده بر بوم نقش بندی کرده و بالاخره
بلا نسبت جنابعالی بعضی مشاهده کنندگان و یا خوانندگان کودن این گونه آثار با خیال نامی بودن نقاش یا نوسنده، بابت خرید آنها پول فراوان می پردازند و
تعریف گزاف می کنند و شگفت آور اینکه برای لاش لش نقاش یا نویسندهِ اجنبی، به گونهِ تشییع مردگانی که نمی شناسند، وقتی از آنها می پرسند چه
آدمی بود، فریاد بر می آورند و شهادت می دهند که خوب آدمی بود!!! و دریغ از اظهارِ یک یاد و یک خاطره از بی شمار نوابغ ادب و هنر و فرهنگ ایرانیِ خفته
در زیر خرمنها خاک که به باد فراموشی سپرده شده اند.
جایزه «تد هیوز» در سال ۲۰۰۹ با اجازهی کارول هیوز تاسیس شد. انجمن شعر در این باره میگوید: "این جایزه به افتخار تد هیوز، ملک الشعرا، یکی از بزرگترین شاعرهای قرن بیستم هم برای کودکان و هم بزرگسالان میباشد."
از آنجایی که بنده زیاد در باب نقد ادبی و انواع آن تخصص آن چنانی ندارم مایلم بدانم شما از کدام دریچه وارد نقد این اثر شده اید ؟ و در ادامه دلایل خود برای بی محتوا!! نامیدن این اثر را بیان بفرمایید
نه ارزش ترجمه داشـته و نه ارزش خواندن دارد، نمی دانم دوست عزیزمان به چه دلیل شیـفته اشعار بی سـر و ته و نا موزون نویسـنده این کتاب شـده اند، از بین
نویسندگان و شعرای غیر ایرانی همچون بسیاری از نویسندگان و شعرای معاصر ایرانی هستند کسانی که کتابهایشان مفت هم نمی ارزد و جز اتلاف وقت و ورود به
دامنه افکار مغشوش و مالیخولیائی آنان نتیجه ای عاید خواننده نمی شود، یکی از نویسندگان و شاعران خوش ذوق و توانای کشورمان به نام « عرفان نظر آهاری »
که معرف حضور علاقمندان به شعر نو می باشد، شعر بسیار زیبائی با عنوان « کلاغ »سروده است که توجه دوستان را به خواندن آن دعوت می کنم تا مقایسه کنند
تفاوت ذهنیت مشوش با ذهنیت بیدار و فریبا از کجا تا به کجا است، البته قبل از آن از دوست عزیز a-h-allame عذرخواهی می کنم ولی اطمینان دارم با خواندن این
شعر با بنده هم رای خواهند شد:
،،،،،،،
کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان و
وصله ای ناجور بر لباس هستی.
صدای نا هموار و ناموزونش،
خراشی بود بر صورت احساس.
با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست.
صدایش اعتراضی بود که در گوش هستی می پیچید
کلاغ خودش را دوست نداشت
بودنش را هم.
کلاغ از کائنات گله داشت
کلاغ فکر می کرد در دایره ی قسمت،
نازیبایی ها تنها سهم اوست.
کلاغ غمگین بود وبا خودش گفت:
کاش خداوند این لکه ی زشت را از هستی می زدود
پس بال هایش را بست و دیگر آواز نخواند
خدا گفت:
عزیز من !صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست.
اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند
سیاه کوچکم ! بخوان . فرشته ها منتظرند
ولی کلاغ هیچ نگفت.
خدا گفت:
تو سیاهی ، سیاه چونان مرکب که
زیبایی را از آن می نویسند و زیبایی ات را بنویس.
اگر تو نباشی آبی من چیزی کم خواهد داشت.
خودت را از آسمانم دریغ نکن
و کلاغ باز خاموش بود
خدا گفت :
بخوان! برای من بخوان، این منم که دوستت دارم
سیاهی ات را و خواندنت را
و کلاغ خواند
این بار عاشقانه ترین آوازش را
خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.
پس به روز هفتم
آرام گرفت مار
خداوند نزد او امد و گفت
"من بازی جدیدی آفریده ام"
مار شگفت زده
به این فضول خیره شد
اما خداوند گفت
"این سیب را می بینی؟
من آن را فشرده و شراب ساخته ام"
مار از ان نوشید نی
سیر آشامید
و شکل علامت سوال
چنبره زد.
آدم نوشید و گفت:
"خدای من باش"
حوا نوشید و
پاهایش را از هم باز کرد
و مار چشم برگشته را
فراخواند
تا فرصتی بی مهار
به او بخشد.
خداوند دوید و به آدم
که سرمست می خواست
خویش را در باغ بیاویزد
خبر داد
مار خواست توضیح دهد، گریست، "بس است"
اما اثر مستی هجاهایش را شکسته برید
و حوا جیغ زدن آغاز کرد "تجاوز! تجاوز!"
و سر مار را فرو کوفت.
اکنون هرگاه مار پیدا می شود
زن فریاد می زند
"اینجاست باز امد! کمک! کمک!"
پس آدمی صندلی را بر سرش خرد می کند،
و خداوند می گوید:
"بسیار خرسندم"
و همه چیز
به جهنم می رود
در سال ۱۹۴۶ یکی از اشعارش با نام" غرب وحشی" به همراه داستان کوتاهی در مجلهی مدرسه به چاپ رسید. در همان سال او برندهی بورس تحصیلی دانشگاه پمبروک شد اما تصمیم به گذراندن خدمت سربازی گرفت. در سال ۱۹۵۱ هیوز تحصیل در رشته ی ادبیات انگلیسی در کالج پمبروک کمبریج را آغاز کرد . با وجود حمایت و تشویق استادش به علت سیستم خفه و کسل کننده دانشگاهی هیچ شعری نسرود و سرانجام در سال سوم به رشته مردم شناسی و باستان شناسی تغییر رشته داد که بعدها بر اشعارش تاثیر بسزایی گذاشت. پس از دانشگاه او شغلهای متفاوتی از جمله باغبانی، کار در باغ وحش و نگهبانی شب را تجربه کرد.
در سال ۱۹۵۶ در یک مهمانی که به مناسبت مجلهی بوتولف برگزار و چهار شعر از هیوز در آن چاپ شده بود با سیلویا پلات شاعر آمریکایی که در حال تحصیل در دانشگاه کمبریج بود آشنا شد. چهار ماه بعد آنها در شانزدهم ژوئن ۱۹۵۶ ازدواج کردند. شانزدهم ژوئن بخاطر علاقه ی هردوی آنها به جیمز جویس انتخاب شده بود. این زوج ادبی پس از مدتی به آمریکا نقل مکان کردند. در این زمان سیلویا پلات در دانشگاه آلما تدریس میکرد. در سال ۱۹۵۸آنها لئونارد باسکین را ملاقات کردند که بعدها تعداد زیادی از کتاب های تد هیوز را تصویرسازی کرد. آنها پس از دو سال به انگلستان بازگشتند. در سال ۱۹۶۰ مجموعه شعر لپرکال به چاپ رساند و جایزهی هاوترندن را که به آثاری با ادبیات تخیلی تعلق میگرفت را برد. هیوز پس از این جایزه بصورت جدی به بررسی اسطورهها و روش های درونی آنها و چگونگی التیام دوگانگی روان انسان از طریق تخیل پرداخت و شعر زبان این کار بود.
هیوز و پلات دارای دو فرزند به نام های فریدا ربکا (۱۹۶۰) و نیکولاس فرر (۱۹۶۲) شدند. پس از رابطهی عاشقانهی تد هیوز و آسیا وویل در تابستان ۱۹۶۲ زندگی او و سیلویا در غباری از کدورت فرو رفت و سرانجام در پاییز همان سال از یکدیگر جدا شدند.