آنسوی درگاه تاریک
امتیاز دهید
✔️ در پی شکست هورد و از بین رفتن درگاه ورودی ارک ها نرزول درگاه جدیدی به ازروث میگشاید و در جبهه متحدین ساحر بزرگ خدگار تصمیم میگیرد یک بار برای همیشه به تهدیدات هورد خاتمه دهد آنهم بانقشه ای جنون آمیز...
بخشی از متن کتاب:
« بنداز! »
« خفه شو! »
« بنداز لعنتی! »
« خیلی خب! » گراتار نیم خیز شد، دست عضلانیش را با حرکتی سریع تاب داد، مشتش پایین آمد و انگشتانش باز شد. تاس های استخوانی کوچک از میان انگشتانش بر روی زمین پخش شدند.
« ها! » برودوگ خندید، پوزخندی زد و دندان هایش از میان لبانش آشکار شد. « فقط یکی! »
« لعنتی! » گراتار بر روی سنگش نشست، با اخم برودوگ را تماشا کرد که باز تاس ها را جمع می کند و تکانشان می دهد. نمی دانست که چرا به بازی کردن با برودوگ ادامه می دهد-اورک دیگر همیشه می برد. تقریباً غیر طبیعی بود.
غیرطبیعی. کلمه ای که دیگر برای گراتار معنایی نداشت. نگاهی به آسمان سرخ انداخت که افق را پوشانده بود، و خورشیدی که گوی آتشینی از همان رنگ بود. دنیایشان همیشه این طور نبود. گراتار به اندازه کافی مسن بود تا آسمان آبی، خورشید گرم و زرد، مراتع و دره های سرسبز را به خاطر بیاورد. او در دریاچه ها و رودخانه های سرد و عمیق شنا کرده بود، بی اطلاع از آن که روزی آب چه گوهر باارزشی خواهد شد. آب پاکیزه، یکی از نیاز های اساسی زندگی، اکنون در بشکه هایی آورده و با خساست تقسیم می شد.
گراتار برخاست، به زمین پیش رویش لگدی زد و غبار سرخ را تماشا کرد که به هوا برمی خیزد و گلویش را خشک می کند. مشک آبش را برداشت و جرعه ای نوشید. غبار پوستش را پوشانده بود، رنگ سبزش را مات و مو های سیاهش را روشن کرده بود. همه جا سرخ بود، گویی دنیا غرق خون است...
بیشتر
بخشی از متن کتاب:
« بنداز! »
« خفه شو! »
« بنداز لعنتی! »
« خیلی خب! » گراتار نیم خیز شد، دست عضلانیش را با حرکتی سریع تاب داد، مشتش پایین آمد و انگشتانش باز شد. تاس های استخوانی کوچک از میان انگشتانش بر روی زمین پخش شدند.
« ها! » برودوگ خندید، پوزخندی زد و دندان هایش از میان لبانش آشکار شد. « فقط یکی! »
« لعنتی! » گراتار بر روی سنگش نشست، با اخم برودوگ را تماشا کرد که باز تاس ها را جمع می کند و تکانشان می دهد. نمی دانست که چرا به بازی کردن با برودوگ ادامه می دهد-اورک دیگر همیشه می برد. تقریباً غیر طبیعی بود.
غیرطبیعی. کلمه ای که دیگر برای گراتار معنایی نداشت. نگاهی به آسمان سرخ انداخت که افق را پوشانده بود، و خورشیدی که گوی آتشینی از همان رنگ بود. دنیایشان همیشه این طور نبود. گراتار به اندازه کافی مسن بود تا آسمان آبی، خورشید گرم و زرد، مراتع و دره های سرسبز را به خاطر بیاورد. او در دریاچه ها و رودخانه های سرد و عمیق شنا کرده بود، بی اطلاع از آن که روزی آب چه گوهر باارزشی خواهد شد. آب پاکیزه، یکی از نیاز های اساسی زندگی، اکنون در بشکه هایی آورده و با خساست تقسیم می شد.
گراتار برخاست، به زمین پیش رویش لگدی زد و غبار سرخ را تماشا کرد که به هوا برمی خیزد و گلویش را خشک می کند. مشک آبش را برداشت و جرعه ای نوشید. غبار پوستش را پوشانده بود، رنگ سبزش را مات و مو های سیاهش را روشن کرده بود. همه جا سرخ بود، گویی دنیا غرق خون است...
آپلود شده توسط:
black hawk
1393/01/03
دیدگاههای کتاب الکترونیکی آنسوی درگاه تاریک