رسته‌ها
میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 101 رای
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 101 رای
نویسندگان کتابناکی

دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.

برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813

تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
29
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
Reza
Reza
1392/10/01

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال

تعداد دیدگاه‌ها:
1188
با عرض سلام و خسته نباشید به تک تک شما عزیزان کتابناکی!!!
مدیر عزیزمون و ناظرای گرامی زحمت کشیدن واسمون کافه کتاب رو درست کردن......
بهتره از این به بعد بحث رو اونجا ادامه بدیم.....
از این به بعد دیگه بحث ها از اینجا جمع میشن و همه میرن همونجا....
تا بقیه بیان بهتره ما بریم اونجا رو داغ کنیم:D

مینیمال نویسی
لحظه سال تحویل که شد بلند شد و با پلاک فرزندش رو بوسی کرد....!
برنده جایزه در داستانک های کوتاه...نویسنده ناشناس..
دوستان اکه کسی اسم و میدونه اطلاع رسانی کنه لطفا!
به نقطه کوری خیره نگاه میکرد....
باز صحنه های سوزناک گذشته بر دیوار سفید روبرویش نقش بست....
پلک هایش را محکم بهم فشرد…
از بیداری واهمه داشت…
تصویر گذشته همچون پرده مقابل چشمانش در گذر بود…
نه!
خوابش هم گذشته بود…
درد بود!
غم بود…
با عصبانیت از جا برخاست…
صندلی را به گوشه ای پرت کرد…
مدارک روی میز را به اطراف پرت کرد و با لرز کشوی میزش را باز کرد...
تفنگ را یافت…
فقط یک گلوله داشت…
آنرا مقابل سرش گرفت و…
بـــــنــــگ!!!
دیگر نمیتوانست زنده بماند وقتی تمام خانواده اش را مقابل چشمانش کشته بودند.....
مریم.ت
پشت میکروفون داد می زد... ما بخاطر عدالت میجنگیم بخاطر آزادی بخاطر دنیایی بهتر برای کودکانمان ما امت واحدی خواهیم شد دنیایی پاک..
محافظش بیخ گوشش زمزمه کرد: آقا هوا آلوده است.. آب هم که قطع است.. برای امروز کافیه الانه که برقم بره
آسمان تهران را که میبینم یاد حاکم می افتم
دوستت دارم آسمانی من
داستان های مینیمالی که شما دوستان نوشتید رو کپی کردم و قصد دارم که تنظیم و آپلود کنم.البته هماهنگی با نویسنده ها انجام داده خواهد شد.
فقط می خواستم بدونم که قبلا این کار انجام شده که من کار رو متوقف کنم؟؟؟ ممنون میشم اگر کسی این زحمت رو کشیده منو خبر کنه :)
بالاخره ذهنم باز شد.
دیگه میتونی جاده رو بگیری و به من برسی.

.
.
.
*شیدای صحرا*
توی ساحل
تا دست واقعیت رو رها کردم،
رویا منو به سمت خودش کشید و غرق کرد.

.
.
.
*شیدای صحرا*
...
برای آخرین بار قلمش را روی صفحه فشرد .تمام کاغذش پر از سوراخ بود!
حالا دیگر داستان مینیمالش را تمام کرده بود.
عصای سفیدش را برداشت و رفت!
م.قهاری
جای روغن پاشیده شده روی دستم هنوز به شدت میسوخت که با صدای فریادش به خودم اومدم
-بازم از این آشغالا میخوای به خوردمون بدی؟ننه ات چی بهت یاد داده؟
می دونی چیه؟ اصلا من از تو و این خونه حالم به هم میخوره.
صدای بسته شدن در هوا پیچید.
دستم رو فراموش کردم.
آخه قلبم به شدت می سوخت.

.
.
.
*شیدای صحرا*
میم مثل مینیمال
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک