سلطان جلال الدین خوارزمشاه
نویسنده:
احمد پناهی سمنانی
امتیاز دهید
تندیس دلیری و استقامت
سلطان جلال الدین جوشن از پشت باز اندخت و اسب در آب اندخت و بر مثال شیر غیور از جیحون عبور کرد... چنگیز خان چون آن حال مشاهده کرد روی به پسران آورد و گفت: از پدر پسر مثل او باید ...
بیشتر
سلطان جلال الدین جوشن از پشت باز اندخت و اسب در آب اندخت و بر مثال شیر غیور از جیحون عبور کرد... چنگیز خان چون آن حال مشاهده کرد روی به پسران آورد و گفت: از پدر پسر مثل او باید ...
آپلود شده توسط:
شهر خاطرات
1392/06/19
دیدگاههای کتاب الکترونیکی سلطان جلال الدین خوارزمشاه
نهان می گشت پشت کوهساران
فرو پاشید گردی زعفران رنگ
به روی نیزه ها و نیزه داران
زهر سو بر سواری غلت می خورد
تن سنگین اسبی تیر خورده
به زیر باره می نالید ازدرد
سوار زخمدار نیم مرده
زسم اسب می چرخید برخاک
به سان گوی خون آلود ، سرها
ز برق تیغ می افتاد دردشت
پیاپی دستها دور ازسپرها
میان گردهای تیره چون میغ
زبانهای سنانها برق می زد
لب شمشیرهای زندگی سوز
سران را بوسه ها بر فرق می زد
نهان می گشت روی روشن روز
به زیر دامن شب درسیاهی
درآن تاریک شب می گشت پنهان
فروغ خرگه خوارزمشاهی
دل خوارزمشه یک لحظه لرزید
که دید آن آفتاب بخت ، خفته
ز دست ترک تازیهای ایام
به آبسکون شهی بی تخت، خفته
اگر یک لحظه امشب دیر جنبد
سپیده دم جهان درخون نشیند
به آتشهای ترک و خون تازیک
ز رود سند تا جیحون نشیند
به خوناب شفق دردامن شام
به خون آلوده ایران کهن دید
درآن دریای خون، درقرص خورشید
غروب آفتاب خویشتن دید
به پشت پرده شب دید پنهان
زنی چون آفتاب عالم افروز
اسیر دست غولان گشته فردا
چو مهر آید برون از پرده روز
به چشمش ماده آهویی گذر کرد
اسیر و خسته و افتان و خیزان
پریشان حال ، آهو بچه ای چند
سوی مادر دوان وز وی گریزان
چه اندیشید آن دم، کس ندانست
که مژگانش به خون دیده تر شد
چو آتش درسپاه دشمن افتاد
ز آتش هم کمی سوزنده تر شد
زبان نیزه اش در یاد خوارزم
زبان آتشی در دشمن انداخت
خم تیغش به یاد ابروی دوست
به هر جنبش سری بر دامن انداخت
چو لختی درسپاه دشمنان ریخت
از آن شمشیر سوزان، آتش تیز
خروش از لشکر انبوه برخاست
که از این آتش سوزنده پرهیز
درآن باران تیر و برق پولاد
میان شام رستاخیز می گشت
درآن دریای خون دردشت تاریک
به دنبال سر چنگیز می گشت
بدان شمشیر تیز عافیت سوز
در آن انبوه، کار مرگ می کرد
ولی چندان که برگ از شاخه می ریخت
دو چندان می شکفت و برگ می کرد
سر انجام آن دو بازوی هنرمند
زکشتن خسته شد وز کار واماند
چو آگه شد که دشمن خیمه اش جست
پشیمان شد که لختی ناروا ماند
عنان باد پای خسته پیچید
چو برق و باد، زی خرگاه آمد
دوید از خیمه خورشیدی به صحرا
که گفتندش سواران: شاه آمد
میان موج می رقصید درآب
به رقص مرگ، اخترهای انبوه
به رود سند می غلتید برهم
ز امواج گران کوه از پی کوه
خروشان ، ژرف ، بی پهنا ، کف آلود
دل شب می درید و پیش می رفت
از این سد روان در دیده شاه
ز هر موجی هزاران نیش می رفت
نهاده دست بر گیسوی آن سرو
بر این دریای غم نظاره می کرد
بدو می گفت: اگر زنجیر بودی
ترا شمشیرم امشب پاره می کرد
گرت سنگین دلی، ای نرم دل آب!
رسید آنجا که بر من راه بندی
بترس آخر ز نفرینهای ایام
که ره بر این زن چون ماه بندی
ز رخسارش فرو می ریخت اشکی
بنای زندگی بر آب می دید
در آن سیمابگون امواج لرزان
خیال تازه ای درخواب می دید
اگر امشب زنان و کودکان را
ز بیم نام بد درآب ریزم
چو فردا جنگ بر کامم نگردید
توانم کز ره دریا گریزم
به یاری خواهم از آن سوی دریا
سوارانی زره پوش و کمانگیر
دمار از جان این غولان کشم سخت
بسوزم خانمانهاشان به شمشیر
شبی آمد که می باید فدا کرد
به راه مملکت فرزند و زن را
به پیش دشمنان استاد و جنگید
رهاند از بند اهریمن وطن را
دراین اندیشه ها می سوخت چون شمع
که گرد آلود پیدا شد سواری
به پیش پادشه افتاد بر خاک
شهنشه گفت: آمد؟ گفت آری
پس آنگه کودکان را یک به یک خواست
نگاهی خشم آگین در هوا کرد
به آب دیده اول دادشان غسل
سپس در دامن دریا رها کرد !
بگیر ای موج سنگین کف آلود
ز هم وا کن دهان خشم، وا کن
بخور ای اژدهای زندگی خوار
دوا کن درد بی درمان، دوا کن !
زنان چون کودکان در آب دیدند
چو موی خویشتن درتاب رفتند
وز آن درد گران، بی گفته شاه
چو ماهی دردهان آب رفتند
شهنشه لحظه ای بر آبها دید
شکنج گیسوان تاب داده
چه کرد از آن سپس، تاریخ داند
به دنبال گل بر آب داده !
شبی را تا شبی با لشکری خرد
زتن ها سر، ز سرها خود افکند
چو لشکر گرد بر گردش گرفتند
چو کشتی بادپا در رود افکند !
چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار
از آن دریای بی پایاب، آسان
به فرزندان و یاران گفت چنگیز
که گر فرزند باید، باید این سان !
*****
بلی، آنان که از این پیش بودند
چنین بستند راه ترک و تازی
از آن این داستان گفتم که امروز
بدانی قدر و بر هیچش نبازی
به پاس هر وجب خاکی از این ملک
چه بسیار است، آن سرها که رفته
ز مستی بر سر هر قطعه زین خاک
خدا داند چه افسرها که رفته...