قوس زندگی منصور حلاج
امتیاز دهید
.
دکتر عبدالغفور روان فرهادی از نویسندگان افغانستانی است که ترجمهای دیگر از نوشته لویی ماسینییون درباره حلاج، فراهم آورده است . نوشتار حاضر شرحی است از زندگی او اندیشههای منصور حلاج که در سال 309به دست اربابان خشونت و تزویر و تعصب کشته شد .(وی را به سبب تعلیمات بدعتآمیز دستگیر کردند و با شقاوت بسیار به قتل رسانیدند . اتهامی که به حلاج وارد ساختند و بیشتر در اذهان مانده این است که در حال جذبه، فریاد " انا الحق" بر میآورد) .
مروری بر کتاب
حسین بن منصور حلاج در حدود سال ۲۲۴هجری (۸۵۷م) تولد یافته، تا سال ۳۰۹ هجری (۹۲۲ م) زیسته است. مولدش قریه طور است و آن دهکده ای بود در گوشه شمال شرق شهر بیضاء در هفت فرسنگی شیراز. در بیضاء نفوذ عربیت خیلی مشهود بود.
بیضاء لشکرگاهی بوده برسر راه سپاهانی که از بصره به خراسان می رفته اند، و موالی بنی حارث یمانی در آن زندگی داشتند...
بیشتر
دکتر عبدالغفور روان فرهادی از نویسندگان افغانستانی است که ترجمهای دیگر از نوشته لویی ماسینییون درباره حلاج، فراهم آورده است . نوشتار حاضر شرحی است از زندگی او اندیشههای منصور حلاج که در سال 309به دست اربابان خشونت و تزویر و تعصب کشته شد .(وی را به سبب تعلیمات بدعتآمیز دستگیر کردند و با شقاوت بسیار به قتل رسانیدند . اتهامی که به حلاج وارد ساختند و بیشتر در اذهان مانده این است که در حال جذبه، فریاد " انا الحق" بر میآورد) .
مروری بر کتاب
حسین بن منصور حلاج در حدود سال ۲۲۴هجری (۸۵۷م) تولد یافته، تا سال ۳۰۹ هجری (۹۲۲ م) زیسته است. مولدش قریه طور است و آن دهکده ای بود در گوشه شمال شرق شهر بیضاء در هفت فرسنگی شیراز. در بیضاء نفوذ عربیت خیلی مشهود بود.
بیضاء لشکرگاهی بوده برسر راه سپاهانی که از بصره به خراسان می رفته اند، و موالی بنی حارث یمانی در آن زندگی داشتند...
آپلود شده توسط:
izedmehr
1392/05/09
دیدگاههای کتاب الکترونیکی قوس زندگی منصور حلاج
«بدین پای سفر خاک می کردم،قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم کند، اگر توانید آن قدم ببرید !»
پس دو دست بریدهء خون آلود بر روی در مالید. گفتند: چرا کردی؟ گفت:خون بسیار از من رفت،دانم که رویم زرد شده باشد،شما پندارید که زردی من از روی ترس است! خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخروی باشم که :
گلگونه ی مردان ، خون ایشان است .
گفتند : اگر روی سرخ کردی ، ساعد را باری چرا آلودی؟
گفت : وضو می سازم.
گفتند : چه وضو؟
گفت : « رکعتان فی العشق ! لا یصح وضوءهما الا بالدم»
یعنی در عشق دو رکعت است،که وضوی آن درست نیاید،الا بخون ....
پس چشمهایش برکندند!
قیامتی از خلق برخاست و بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند . . .
پس گوش و بینی ببریدند و سنگ روانه کردند. عجوزهای پارهای رُگو (جامه کهنه) در دست میآمد. چون حسین را دید گفت:
محکم زنید این حلاّجک رعنا را. تا او را با سخن اسرار چه کار ؟!
و آخرین سخن حسین این بود که «حسب الواجد ، افراد الواحد» پس این آیت برخواند:
«یستعجل بها الذین لایومنون بها ، (والذین آمنوا مشفقون منها ، و یعلمون انها الحق ) و این آخرین کلام او بود...
پس زبانش ببریدند،نماز شام بود که سرش ببریدند.در میان سر بریدن تبسمی کرد و ! جان بداد.
................................
نقل است که شبلی گفت: آن شب به سر تربت او شدم و تا بامداد نماز کردم. سحرگاه مناجات کردم که: الهی! این بندهء تو بود , مؤمن و عارف و موحّد. این بلا با او چرا کردی؟ خواب بر من غلبه کرد. قیامت را به خواب دیدم و خطاب از حق شنیدم که: این از آن با وی کردم که سرّ ما با غیر در میان نهاد.
و از همین روی است که خواجه حافظ شیراز می سراید:
گفت آن یار ، کزو گشت سر دار بلند / جُرمش آن بود ، که اسرار ، هویدا می کرد . . .
در پایان توصیه می کنم،حتما این ترجمه اشعار مرحوم بیژن الهی که حقیقتا سکر آور است را از اشعار حلاج بخوانید:
متن لینک
شرمنده از طولانی شدن،دیدم کتاب کتاب خوبی است،خواستم یادی از این عارف شعله ور کرده باشم:x