غول خودخواه
نویسنده:
اسکار وایلد
امتیاز دهید
مترجم: آقاسی
22 صفحه
یکی بود ... که یکی نبود .. در گذشته های دور در سرزمینی ناشناخته غولی زندگی می کرد. غول باغ بزرگی داشت که در آن درخت های هلو هنگام بهار غرق در شکوفه های لطیف صورتی و مروارید گون می شد. باغی پر از زنبق وبنفشه با چمنزار سرسبز و نرم که پرندگان بر شاخه هایش آواز می خواندند. یک روز غول برای دیدن دوستش دیو کرنوال به مسافرتی طولانی رفت که هفت سال به طول انجامید. در مدتی که غول در باغ نبود کودکان آموخته بودند که هر روز عصر به باغش بیایند و در باغ بازی کنند. بعد از هفت سال؛ غول که گفتنی هایش را گفته بود ( چون گفتگویش کوتاه و اندک بود! )تصمیم گرفت به باغ خود باز گردد. همین که رسید کودکان را دید که در باغ بازی می کنند. با صدایی ترسناک نعره ای کشید و گفت :« اینجا چه کار دارید؟» کودکان از ترس گریختند. غول فریاد می کشید:« اینجا باغ من است. باغ خود من! همه این را می دانند و من نمی گذارم کسی به جز خودم در آن بازی کند. » به همین خاطر غول خودخواه گرداگرد باغش دیواری بلند کشید و یک لوحه ی اخطار در آنجا آویخت: «متخلفین تحت پیگرد قانونی قرار می گیرند» !!... راستی که غول خودخواهی بود. کودکان که به باغ عادت کرده بودند هر روز می آمدند و دور دیوارهای بلند می زدند و با خود می گفتند: « یاد آن روزها به خیر چه شاد و خرم بودیم! » انسان ها همیشه فرصت برای غصه خوردن دارند همیشه چیزهایی هست که از دست داده اند و غصه خوردن یکی از کارهای بسیار ساده است! اما بشنوید از باغ! کم کم بهار شد و در سراسر حوالی باغ گل های بسیار زیبا رویید و پرندگان کوچک شروع به آواز خواندن کردند. اما پرنده ها جرات ورود به باغ را نداشتند! اما داخل باغ غول خودخواه هنوز زمستان بود! پرنده ها کودکان را دوست داشتند و جایی آواز می خواندند که کودکان باشند! درختان باغ هم کم کم شکفتن را از یاد بردند و به خوابی طولانی فرو رفتند. می گویند روزی یک گل کوچک از دل سبزه سر به در آورده بود؛ اما با دیدن لوحه ی اخطار دلش برای بچه ها سوخت و دوباره سر به زیر خاک برد و به خواب رفت. تنها برف و سرما بودند که شادمان در همه جای باغ آزادانه می گشتند. غول خودخواه همچنان که پشت پنجره نشسته بود و باغ سفید و سردش را نگاه می کرد با خودش گفت: «نمی دانم این بهار کجا گیر کرده است. کاش زودتر هوا عوض می شد. » اما نه بهار آمد و نه تابستان! پاییز به همه ی باغ ها، میوه های طلایی داد اما به باغ غول هیچ نداد. با خودش گفت:« آدم خودخواهی است !»
بنابراین در باغ همیشه زمستان بود. وحقیقتا تصور اینکه همیشه زمستان باشد تصور سرد و دردناکی است. تا اینکه یک روز صبح وقتی غول از خواب بیدار شد و نغمه ای دل انگیز را شنید؛ در واقع این آهنگ آنقدر به نظرش زیبا امد که گمان کرد ..........
بیشتر
22 صفحه
یکی بود ... که یکی نبود .. در گذشته های دور در سرزمینی ناشناخته غولی زندگی می کرد. غول باغ بزرگی داشت که در آن درخت های هلو هنگام بهار غرق در شکوفه های لطیف صورتی و مروارید گون می شد. باغی پر از زنبق وبنفشه با چمنزار سرسبز و نرم که پرندگان بر شاخه هایش آواز می خواندند. یک روز غول برای دیدن دوستش دیو کرنوال به مسافرتی طولانی رفت که هفت سال به طول انجامید. در مدتی که غول در باغ نبود کودکان آموخته بودند که هر روز عصر به باغش بیایند و در باغ بازی کنند. بعد از هفت سال؛ غول که گفتنی هایش را گفته بود ( چون گفتگویش کوتاه و اندک بود! )تصمیم گرفت به باغ خود باز گردد. همین که رسید کودکان را دید که در باغ بازی می کنند. با صدایی ترسناک نعره ای کشید و گفت :« اینجا چه کار دارید؟» کودکان از ترس گریختند. غول فریاد می کشید:« اینجا باغ من است. باغ خود من! همه این را می دانند و من نمی گذارم کسی به جز خودم در آن بازی کند. » به همین خاطر غول خودخواه گرداگرد باغش دیواری بلند کشید و یک لوحه ی اخطار در آنجا آویخت: «متخلفین تحت پیگرد قانونی قرار می گیرند» !!... راستی که غول خودخواهی بود. کودکان که به باغ عادت کرده بودند هر روز می آمدند و دور دیوارهای بلند می زدند و با خود می گفتند: « یاد آن روزها به خیر چه شاد و خرم بودیم! » انسان ها همیشه فرصت برای غصه خوردن دارند همیشه چیزهایی هست که از دست داده اند و غصه خوردن یکی از کارهای بسیار ساده است! اما بشنوید از باغ! کم کم بهار شد و در سراسر حوالی باغ گل های بسیار زیبا رویید و پرندگان کوچک شروع به آواز خواندن کردند. اما پرنده ها جرات ورود به باغ را نداشتند! اما داخل باغ غول خودخواه هنوز زمستان بود! پرنده ها کودکان را دوست داشتند و جایی آواز می خواندند که کودکان باشند! درختان باغ هم کم کم شکفتن را از یاد بردند و به خوابی طولانی فرو رفتند. می گویند روزی یک گل کوچک از دل سبزه سر به در آورده بود؛ اما با دیدن لوحه ی اخطار دلش برای بچه ها سوخت و دوباره سر به زیر خاک برد و به خواب رفت. تنها برف و سرما بودند که شادمان در همه جای باغ آزادانه می گشتند. غول خودخواه همچنان که پشت پنجره نشسته بود و باغ سفید و سردش را نگاه می کرد با خودش گفت: «نمی دانم این بهار کجا گیر کرده است. کاش زودتر هوا عوض می شد. » اما نه بهار آمد و نه تابستان! پاییز به همه ی باغ ها، میوه های طلایی داد اما به باغ غول هیچ نداد. با خودش گفت:« آدم خودخواهی است !»
بنابراین در باغ همیشه زمستان بود. وحقیقتا تصور اینکه همیشه زمستان باشد تصور سرد و دردناکی است. تا اینکه یک روز صبح وقتی غول از خواب بیدار شد و نغمه ای دل انگیز را شنید؛ در واقع این آهنگ آنقدر به نظرش زیبا امد که گمان کرد ..........
آپلود شده توسط:
شهر خاطرات
1392/04/30
دیدگاههای کتاب الکترونیکی غول خودخواه