چطوری سرهنگ؟
نویسنده:
فواد مکتوم
امتیاز دهید
قسمتی از کتاب:
نه سرهنگ، اشتباه نکن! این احوال پرسی نشانه ی صمیمیت نیست. نه! ما با هم صمیمی نیستیم و نمی توانیم باشیم. همین اول بگویم که من از تو نفرت دارم، نفرتی بسیار زیاد. کم پیش می آید که آدم از کسی که نمی شناسدش، این قدر متنفر باشد. بله، من واقعاً حالت را پرسیدم. هر کس نداند، تو یکی می دانی من برای چه پرسیدم. اسمش را بدجنسی بگذار، ولی من وقتی بعضی از صحنه های قسمت پایانی آن وقایع را در ذهن مرور می کنم، لذت می برم. خب، بله. بگذار هر که هر چه می خواهد بگوید ولی من واقعاً از تجسم آن صحنه لذت می برم. با این حال این جا نمی خواهم به توصیف صحنه هایی بپردازم که از آن ها لذت می برم. نه سرهنگ، این یادداشت در باره ی تو است نه من...
بیشتر
نه سرهنگ، اشتباه نکن! این احوال پرسی نشانه ی صمیمیت نیست. نه! ما با هم صمیمی نیستیم و نمی توانیم باشیم. همین اول بگویم که من از تو نفرت دارم، نفرتی بسیار زیاد. کم پیش می آید که آدم از کسی که نمی شناسدش، این قدر متنفر باشد. بله، من واقعاً حالت را پرسیدم. هر کس نداند، تو یکی می دانی من برای چه پرسیدم. اسمش را بدجنسی بگذار، ولی من وقتی بعضی از صحنه های قسمت پایانی آن وقایع را در ذهن مرور می کنم، لذت می برم. خب، بله. بگذار هر که هر چه می خواهد بگوید ولی من واقعاً از تجسم آن صحنه لذت می برم. با این حال این جا نمی خواهم به توصیف صحنه هایی بپردازم که از آن ها لذت می برم. نه سرهنگ، این یادداشت در باره ی تو است نه من...
آپلود شده توسط:
فرهاد39
1392/02/25
دیدگاههای کتاب الکترونیکی چطوری سرهنگ؟
نقل قولهایی از کتاب:
- نسل من و تو یک بار آثار تخریبی چنین وقایعی را دیده است، سرهنگ، و بگذار بگویم که هر چند تمایل ندارم بار دیگر هم ببینم ولی تصورم این است که در آیندهی نزدیک باز هم چنین وقایعی روی خواهد داد.
- ولی نکته ای که در این باره مشخص است این که اغلب این گونه شکنجهها امروزه دیگر به قصد بیرون کشیدن اطلاعات انجام نمیشود، در مورد افراد این طائفه که اصولاً موضوع بیرون کشیدن اطلاعات در کار نبوده است، حتی به نظر میرسد تحقیر و خرد کردن شخصیت و روحیهی افراد، ظاهراً به این منظور هم که آنان بعدها درصدد مقابله برنیایند انجام نمیگیرد. بله، سرهنگ، بازجویان و شکنجهگران از این کار لذت میبرند، مخصوصاً از تحقیرهایی در زمینههایی خاص.
- در وقایع سال 88 میلیونها نفر از مردم دنیا و ایران صحنههایی را دیدند که در آن ماشین نیروی انتظامی یکی دو نفر از شرکت کنندگان در تظاهرات را زیر میگیرد و میکشد. نمی دانم آیا این درجه از توحش عمدی بود و یا این که رانندهی آن ماشین بر اثر اضطراب ناشی از احتمال گیر افتادن در وسط درگیری، کنترل خود را از دست داده بود و در تلاش برای گریز از صحنه، باعث چنین حادثهای شد. چیزی که جالب است، رفتار فرماندهی کل نیروی انتظامی کشور، درمصاحبهاش، در برابر سؤال خبرنگارانی است که در بارهی این حادثه از او پرسیدند. او با لحنی تحکم آمیز به خبرنگاران گفت که از پرسیدن « سوالهای دروغ » خودداری کنند.
می دانی، سرهنگ، او میتوانست به شکلهای مختلفی پاسخ دهد. کافی بود مثلاً بگوید که موضوع تحت بررسی است، یا اینکه مدعی شود قضیه عمدی نبوده است، یا خیلی چیزهای دیگر. ولی او ترجیح داد خیلی ساده و از موضع طلبکارانه برخورد کند. ترجیح داد که قصور یا تقصیر یک رانندهی ماشین نیروی انتظامی، به حساب کل این نیرو گذاشته شود. ترجیح داد تمامیت نیروی انتظامی داغ ننگ این توحش را بر پیشانیاش بپذیرد.آیا تصور نمیکنی، سرهنگ، که او جدا از عملکرد سیاسیاش در مقام فرماندهی نیروی انتظامی حکومتی کشور و جدا از عملکرد سیاسی نیروی انتظامی، با معیارهای عادی نیز یک خائن است؟ کسی که به تک تک افراد نیروی انتظامی تحت فرمان خود نیز خیانت کرده است؟ به دهها هزار نفر پرسنلی که مجبور هستند برای سالها تبعات نفرت اجتماع را، از عمل توحشآمیز و یا اضطرابآلود یک رانندهی نیروی انتظامی در یک لحظهی خاص، تحمل کنند... و اگر پرسنل این نیرو به افکار عمومی نیز اهمیت نمیدهند، آیا این دغدغه را نیز ندارند که ممکن است روزی در شرایطی این افکار عمومی متراکم شود و در قالب اعمالی تبلور پیدا کند که باعث سوختن دهانهایی شود که بعضی هاشان زیاد هم اهل آش خوردن نبودهاند؟
- من تمایلی ندارم در چنان روزی در مقامی قرار گیرم که بتوانم دستور مجازات جنایت کاران را بدهم. این را دلیل قداست من نگیر سرهنگ، من به همان نسبت تمایلی هم ندارم در چنان روزی در مقامی قرار داشته باشم که بتوانم آنها را از مجازات نجات دهم.
ولی در هیچ حالتی، حتی اگر مجازاتهایی هم لازم باشد، دوست ندارم در آن روز شکنجهای بر هیچکس اعمال شود، حتی بر شکنجهکنندگان. دوست دارم در آن روز حتی یک ضربهی شلاق هم به کسی زده نشود، حتی بر آنانی که کارشان شلاق زدن به مردم بوده است.
ولی دوست دارم در دنیای هنر، شلاق هایی در کار باشد، سرهنگ. شلاق هایی که مستقیماً توی صورت جنایتکاران و حامیان شان زده شود.
این صحنه برای همه ناظران، در هر طرف قضیه که بودند، تکاندهنده بود جدا از این که آیا عامل این کار همان شخصی بود که محاکمه و اعدام شد و جدا از این که آیا در این محاکمه موازین قضایی رعایت شد یا نه و اعم از این که جزء آدمهایی باشیم که آن واقعه را جنایتی هولناک علیه افراد نیروی انتظامی به حساب میآورند که داشتند به وظیفهی خود عمل میکردند و یا از آنهایی باشیم که با دیدن آن واقعه بلافاصله یاد صحنهی زیر گرفته شدن مردم در سال 88 توسط ماشین نیروی انتظامی افتادند. چه معتقد باشیم که نیروی انتظامی در اغلب موارد تلاش در کنترل اوضاع و کاهش خشونت دارد و یا، بر عکس، اعتقاد داشته باشیم این نیرو به شکلی وسیع، علنی و سازمانیافته، حتی در مواردی که نیازی هم نیست، دست به خشونتهایی تکاندهنده میزند و حتی در خود همین قضیه هم خشونت بسیارشدید این نیرو، علیه بازداشتشدگان دراویش قبل از آن حادثه، را علت اصلی آن واقعه بدانیم، جدا از رفتاری که با متهمی انجام شد که روی تخت بیمارستان اعتراف تلویزیونی انجام میدهد و نیروی انتظامی هیچ تلاشی هم نکرده تا حتی برای ظاهرسازی هم که شده شکستگی سر متهم را به نوعی توجیه کند و یا حداقل مسیر بخیههای زیر گلوی او را که میتواند نشانگر تلاشی برای بریدن گلوی او بوده بپوشاند.
«چطوری، سرهنگ؟» داستان واقعی اتفاقی مشابه است که در دههی قبل روی داد، نه در تهران بلکه در گوشهای دور افتاده در استان آذربایجان غربی، و در مورد یک طائفهی خاص از گورانیها یا به قول خودشان اهل حق، و شاید به همین دلیل جامعه اطلاع چندانی از آن نیافت. قضیهای که اصولاً نه سیاسی بود و نه امنیتی، در نهایت با تحریکات یک افسر به جایی رسید که منجر به درگیری خشونتباری شد که تلفاتی در هر دو طرف قضیه به جا گذاشت. به تعبیر کتاب «یک طائفهی کوچک، با هر اعتقاد و آداب و رسومی که داشته است، سالها و قرنها در یک منطقه زندگی کرده است. با اصطکاکها و مشکلات معمول، که در چنین جوامعی در مورد اقلیتهای کوچک قومی رایج است، کنار آمده است و بعد ناگهان و بدون هیچ دلیلی هویتش را و حیثیتش را هدف حمله یک موجود [...] مییابد که لباس نیروی انتظامی هم بر تن دارد.» و «تمام تشکیلات وزارت اطلاعات و نیروی انتظامی استان قاطعانه پشت سر این افسر ایستادند.» البته در این کتاب داستان این موضوع در یکسوم پایانی کتاب گفته شده و قبل از آن نویسنده به این بهانه به خاستگاه و ریشههای نیروی انتظامی و بعضی عملکردهای آن پرداخته است که، جدا از مناسبت یا عدم مناسبت این موارد با آن قضیه، خواندنی و روشنگر است.
به هر حال، و جدا از نقطهنظرات نویسنده در مورد خشونت علیه خشونت، اگر قرار است خشونتهایی از این دست به حداقل برسد، مخصوصاً در تکانهای شدیدی که خواه و ناخواه در آیندهای نه چندان دور در سطح جامعه روی خواهد داد، کالبدشکافی چنین وقایعی میتواند مؤثر باشد. شاید اگر مطالبی که خطاب به سرهنگِ این داستان بیان شده، توسط افراد نیروی انتظامی بررسی میشد واقعهی خیابان پاسداران به آن شکل روی نمیداد و شاید اگر هشدار واقعهی اخیر جدی گرفته نشود وقایع فاجعهبار بسیاربزرگتری در راه باشد.
شکل خاص نگارش کتاب توانسته مزایای جذابیت داستانی را در مورد یک «واقعه نگاری» به کار بگیرد. البته خود حوادثی هم که در کتاب مطرح شده است، چه مسائل بزرگ در سطح کشور و چه خود آن واقعه محدود محلی، دارای جذابیت لازم برای مطالعه هستند (مخصوصاً این که من کمتر دیده ام با این نگرش مطرح شده باشند) ولی ترکیب خاص این مسائل کتاب را خواندنی تر کرده است هرچند همانطور که خود نویسنده هم در یک جا اذعان کرده، آن حادثه شاید بهانه ای برای مطرح کردن بعضی صحبت ها با «قهرمان» داستان - قهرمان منفی داستان- باشد ولی اگر هنر را توانایی انتقال یک «حس» به مخاطب (بدون ارزشگذاری روی خود آن حس) تعریف کنیم نویسنده در بخشهایی از کتاب، مخصوصاً در اواخر آن، بسیار هنرمندانه عمل کرده و توانسته همزمان احساساتی شدید و متناقض را در مورد «سرهنگ» در مخاطب ایجاد کند و همذات پنداری شدیدی نیز با قهرمان اصلی و گمنام داستان در تقابل با «سرهنگ» به وجود آورد. بحث بر سر این نیست که آیا خشونت در برابر خشونت، به خصوص در چنین مواردی جایز و پسندیده است یا نه، نکته مورد نظرم توانایی هنری نویسنده در ترسیم این جنبه هنری است. (راستش بعید می دانم این کتاب کار یک نویسنده آماتور باشد هر چند هیچ اثری از این نویسنده در هیچ جای دیگری پیدا نکردم.)
از یکی از آشنایان که خدمت سربازیش را چند سال پیش در نیروی انتظامی در استان آذربایجان غربی گذرانده بود روایتی از واقعه ای که دستمایه این کتاب قرار گرفته شنیده ام که در بعضی از مسائل فرعی تفاوت هایی با کتاب دارد هر چند اصل موضوع همان است.
و دست آخر این که با وجودی که هم حادثه مورد نظر و هم شکل روایت آن خیلی تفاوت دارند ولی نمی دانم چرا با خواندن کتاب بدجوری یاد «تنگسیر» افتادم.
-بهتر بود نویسنده ی کتاب این مباحث را به صورتی مستقل منتشر می کرد و نه به عنوان بخشی از کتابی که مربوط به موضوعِ دیگری است.