رسته‌ها
میهمانی دشت مگیدو
امتیاز دهید
5 / 4.2
با 28 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.2
با 28 رای
داستان میهمانی دشت مگیدو اثری از آمین اشکور که در پاییز 91 توسط نشر گردون برلین چاپ شد.
درباره‌ی کتاب:
داستان میهمانی دشت مگیدو حرف باید ها و نباید ها نیست. حتی به چرایی و چگونگی هم نمی پردازد.زندگی را آنطور که هست و شاید در آینده باشد(شیوه تفکر نسل های گذشته ، بیشتر حال ،و همچنین آینده) توصیف می‌کند حتا گه‌گاه با چاشنی طنز. داستان به مسائلی مانند ترس ، بی هویتی، تعصب ورزی، تعدی یا احترام به اندیشه و حقوق دیگران،دغدغه فکری آدم ها و… به شیوه خاص می‌پردازد، و از نگاه سه راوی؛ دو روایت اول شخص و یک روایت سوم شخص که برخلاف معمول دانای کل نیست. فقط آن چیزی را که دیده یا شنیده بسادگی توصیف میکند.
قسمتی از داستان از زبان زنی مطلقه حکایت میشود که در خانه پدرش زندگی میکند و ارتباط چندانی با اجتماع بیرون ندارد. همه هم و غمش این است که نامزد جدیدش از محل کارش انتقالی بگیرد تا هر چه زودتر ازدواج کنند و بروند سر خانه و زندگی شان که شبی خاص، خواب دوست صمیمی دوران کودکی و بزرگسالی اش را که چند وقت پیش فوت شده میبیند. این خواب که شامل سفر دنیای زیرین دوستش است، بخاطر پیوندی که با زندگی واقعی اش دارد، آن زن را دچار مالیخولیا میکند و باعث می‌شود به هر دری بزند تا تعبیرش را بیابد..
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
113
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
dokhtare paeizi
dokhtare paeizi
1391/09/17

کتاب‌های مرتبط

رایمون رایان
رایمون رایان
5 امتیاز
از 1 رای
زنان و ترانه های حوا
زنان و ترانه های حوا
4.8 امتیاز
از 6 رای
پیشگوئیهای آخرالزمان
پیشگوئیهای آخرالزمان
4.2 امتیاز
از 9 رای
دانشجویی به سبک انتظار
دانشجویی به سبک انتظار
3.8 امتیاز
از 6 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی میهمانی دشت مگیدو

تعداد دیدگاه‌ها:
90
رها جان شما در دیدگاهتون فرمودید در داستان به دو بیماری اشاره شده است! اما به نظر من در داستان سه بیماری وجود داشت:
1.ایدز 2.سرطان سینه 3.بیماری شوهر سابق راوی!
زندگی توصیفی است نه تجویزی این داستان کاملا واقعی درصدد اثبات چیزی نیست مگر توصیف دغدغه های انسانی که بسته به ذهنیت هر انسانی فرق دارد. انسان است و ذهنش و ذهنیتش. ذهنی که به هر دلیلی بسته باشد ذهنیتش کور است و صاحبش درمانده و سرگردان و در عین حال در قالب یک چهارچوب گرفتار و اسیر. در این داستان مفاهیم به شیوه خاصی بیان شده، مثلا منشا ترس در همه جای داستان همان جایی است که در حقیقت باید که محل امن و پناه شخصیتها باشد. یا از دو بیماری نام میبرد که هر دو شایع هستند در جامعه، اما یکی علت شیوعش عجیب است و دیگری ذکر نامش به شدت تابو است حتی بعد از مرگ!؟ یا شخصیتها فاقد اسم هستند یعنی سعی شده هویت کسی فاش نشود که این نشان دهنده وجود و نمود یک معضل اجتماعی است بنام خودسانسوری که نتیجه ترس و وحشت افراد یک جامعه از حاکمیت استبداد میباشد.موارد از این دست بسیار است که خواننده علاقمند را می طلبد.
و بعد داستان را این جوری تعریف کرد: «خدا بود. خدا خالق بود، آسمان‌ها و زمین را آفرید. خدا عاشق بود، آدم را آفرید. آدم عشق را فهم نکرد، خدا حوا را آفرید. آدم عاشق حوا شد.»
با این که قصه‌اش تکراری بود همه طوری گوش می‌دادند تو خیال می‌کردی داستان بکری را برای اولین بار دارند می‌شنوند.
چند خط را رد کردم و پاراگراف بعدی را از سر گرفتم:
«هرکسی به قدر ظرفیت درکش به مرحله‌ای از شناخت می‌رسد و غالباً به آن قانع می‌شود؛ آنانی که پی به قدرت این نیرو برده ولی در حکمت آن ماندند حکیم نام گرفتند که خوش بخت‌ترین آنها خوش‌بین‌ترین‌شان است و سلاطین و حاکمان هم چون از قدرت نیروی برتر در شگفت شده و قادر به فهم آن نشدند خود را قدر قدرت خواندند که احمق‌ترین آنها دیکتاتورترین‌شان است!»
جایی را باز کردم و شروع کردم به خواندن:
«به فریاد می‌گفت فیلسوف با تنفر:
گواهی می‌دهم دیگر خدایی نیست؛
"خدا مرده است"
آن را ساختم که ترسم بریزد.
تجسم کردم تا که تنها نمانم.
و اکنون می‌میرانم، خدایی که خود آفریدگارش بودم، تا خود خدا باشم.
و گواهی می‌دهم به روال خواهد بود کار دنیا، همچون همیشه.
و این همه را می‌سرود او به نام پیامبر.
پیامبر اما صبور بود و ساکت و می خندید شاید در دل.
--------------
ابرانسان بود آن چه فیلسوف می‌خواست:
از اندیشه مملو
رذیلت را تمامت
از احساس سرشار
فضیلت را نهایت.
پس آن گاه که فیلسوف پایان داد صنعت هیکلش را، به نزدیک آمد راست گوهر از رسته رسولان، از تبار پیامبر:
احسنت، دست مریزاد!
نشناسی شاید مرا،
لبریزم از مهر
ستایش کنم راستی را، خواستن را، و اندیشه را.
و شاید ندانی که من
دلخوری هیچ ندارم
چون خبر دادی مرگ خدای خودت را
حاشا و کلا.
فقط پرسش این است:
خلق چنین بی‌مهابا، چگونه؟
"حقیقتی بود مکتوم
پدیدار شد
در رویارویی آزاد با خویشتن."»
دیدگاه دوستان عزیزم کیلر و الیزا اوننقدر قشنگ و کامله که چیز دیگری نمیشه به اون اضافه کرد و ازدوست گرامی دختر پاییزی هم بابت اپلود این کتاب زیبا خیلی سپاسگذارم
جناب آقای نیما
اگر آدمی نخواهد خرد خودش رو بکار بگیرد برای ادامه بقا یا بقول نیچه آسودگی نکبت بار، تن به هر رذیلتی میدهد حتی استمداد از بقول خودتون آخوند! این دختر برخلاف دوستش و خواهر کوچکترش یک نمونه از زن امروزی دانشگاه رفته عاری از خرد و اندیشه است که همه ما روزانه باهاشون برخورد داریم. داستان منعکس کننده واقعیات روزمره است.
[quote='dokhtare paeizi']نیما جان
1. به نزظرم گفتگو یا دعوای مدعوین شاید شاید صورت گرفته اما در همان لحظه ذهن زن مطلقه فلاش بک میخوره به دوران کودکی اش و بدین گونه حرفهای دوستش رو یک شعار آرمانی تلقی میکنه یا شاید دست نیافتنی. (شاید یکی از جاهایی که دیدگاه خود نویسنده نمود پیدا کرده باشه، اینجا باشه)
2.خواهر راوی فقط با خواندن مضامین خواب کذایی!؟ خواهرش یک شبه این رو آن رو نشده، دلایلش توی متن داستان هست. میدانیم که بعد از انتخابات سال 88 خیلی از ایرانی ها مخصوصا جوانها تغییر دیدگاه و رویکرد 180 درجه ای داشتن.
3. از این جمله تون "من موافق نیستم" خیلی خوشم میاد، اما خیلی متوجه نشدم که چرا قسمت ملاقات دختره با حاج آقا(نه لزوما آخوند!) رو خواستید حذف بشه.[/quote]
دختر پائیزی گرامی
در مورد آیتم 1 و 2 باید بگویم این نظر شخصی من است که از خواندن این اثر و با توجه به دانسته هایم، پیش فرضهایم و شخصیتم دریافتم و لزومی ندارد با نظرات سایر خوانندگان این داستان یکسان باشد. دریافت من این بود و نظر شما کمی متفاوت است. تفاوت در برداشت های شخصی نشانگر استقلال ذهنی هر یک از ماست.
در مورد آیتم 3 من فکر می کنم اگر خود دختر پس از مکاشفاتش احساس بی نیازی به نظر دیگران همان تعبیر خواب حاج آقا (به قول بنده آخوند) حس می کرد داستان زیباتر پیش می رفت ولی وقتی خواهرش بگوید خودت باید تفهمی که منظور دوستت چه بود و ... خلاصه اینکه من اگر جای نویسنده بودم قهرمان داستانم را پیش حاج آقا نمی فرستادم.
پیروز باشید
ائلین عزیز مرسی از اظهار نظر جالبتون. اما چند نکته:
1. داستان آدم و حوا رو آن دو فرشته حکایت طنز گونه زن متوفی روایت میکنن نه اینکه مشترک بین آدما و ملائک باشه. اصلا اگه طبق متن داستان، ذهنیت آدمها نبود فرشته و ملائکه وجود خارجی نداشتن تا عقیدهای داشته باشن!
2.با جمله آخرتون کاملا موافقم با این توضیح که از روند داستان برمیاد که در مواردی (مثلا نظرشون راجع به عشق) خواهر راوی یک پله از دوستش جلوتره و این یعنی لزوم وجود تغییر از نسلی به نسلی دیگر.
خانم آذر گرامی
اگر چه مخاطب شما نویسنده داستان است که هیچ اثر یا اطلاعی از ایشان نیست، اما من نظر شخصی خودم را راجع به توضیحات مندرج شما میدهم.
1. هر خوانندهی میتواند خام و پخته بودن نگارش اثری را از نظر خودش تعیین کند مشکلی نیست.اما درازگویی: هیچ جمله ای در متن نیست که در جای دیگر داستان از مفهومش استفاده نشده باشد. یعنی من جمله اضافی در داستان ندیده ام!
2.همان رودهدرازی و تعارفاتی که شما منظورتان است منعکس کننده ی مسائل روزمره و دغدغه انسان بخصوص زن امروز است. البته به شرطی که جامعه ی خودمان را خوب بشناسیم.
3.سه راوی در داستان داریم ودو سبک گگفتار. پس الزاما باید توضیحات هم عوامانه باشد هم هوشمندانه.
4.سبک هر داستانی ممکن است خطی باشد یا بقول عباس معروفی دایره ای. اما در این داستان هم روند خطی داریم و هم در جای جای داستان سیال ذهن.
5.آنجایی که راوی ضبط صوت است دقیقا حق با شماست اما به این دلیل است که حرفی برای گفتن ندارد و اهل بحث نیست و مجبور است بقول خودش فقط شنونده خوبی باشد!
6.جالب ترین قسمت توضیحات شما آنجاست که از ارداویراف و دانته نام میبرید و نویسنده را دعوت میکنید یکبار م شده ارداویراف نامه و کمدی الهی را بخواند، تعجب میکنم با این همه ذکاوت و مهارت شما به عنوان یک خواننده حرفه ای ، که متوجه حضور این دو نفر در متن داستان نشدید. دقیقا زن متوفی هر دو را دیده و با آنها صحبت کرده!!!
7.و ممتر از همه : جمله آخر شما تاکیدی هست بر فاقد ایده بودن نویسندگان ایرانی از جمله خود شما! نمیدانم با چه انگیزه ای روز گودال را منتشر کردید اگر عقیده دارید که فقط آثار نویسندگان خارجی درخشان است و دارای ایده درست و حسابی . نویسنده خارجی هر چقدر هم که بزرگ باشد جامعه ایرانی و دردش رابه اندازه نویسندگان ایرانی نمیشناسد...
8.مهمترین رمان نویس ها کسانی نیستند که سر کلاس های داستان نویسی حاضر شدند.همیشه ابتدا کتابهای خوب نگارش شدند سپس در خصوص آنها بحث شده نه بلعکس.
میهمانی دشت مگیدو
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک