پیرامون اسارت بشری (جلد 1)
نویسنده:
ویلیام سامرست موآم
مترجم:
مهدی افشار
امتیاز دهید
✔️ خلاصه داستان:
پسرکی که در یک خانواده متوسط انگلیسی به دنیا آمده با مرگ پدر پزشکش ، در کنار مادر بیمارش روزگار می گذراند . این پسر که دارای معلولیتی مادر زادی در پای خود است پس از مرگ مادر به عمویش سپرده می شود . عموی پسرک کشیشی متعصب و سختگیر است و در خانه او پسرک کوچک و معلول تحت تعلیمات عاری از عواطف او رشد کرده و به مدرسه می رود . ماجراهای اصلی زندگی او پس از اقدام او به زندگی در لندن برای کار و ادامه تحصیل و آشنایی او با یک پیشخدمت آغاز می شود...
این کتاب با نامهای «پایبندی های انسانی» و «اسارت بشر» نیز ترجمه شده است.
بیشتر
پسرکی که در یک خانواده متوسط انگلیسی به دنیا آمده با مرگ پدر پزشکش ، در کنار مادر بیمارش روزگار می گذراند . این پسر که دارای معلولیتی مادر زادی در پای خود است پس از مرگ مادر به عمویش سپرده می شود . عموی پسرک کشیشی متعصب و سختگیر است و در خانه او پسرک کوچک و معلول تحت تعلیمات عاری از عواطف او رشد کرده و به مدرسه می رود . ماجراهای اصلی زندگی او پس از اقدام او به زندگی در لندن برای کار و ادامه تحصیل و آشنایی او با یک پیشخدمت آغاز می شود...
این کتاب با نامهای «پایبندی های انسانی» و «اسارت بشر» نیز ترجمه شده است.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی پیرامون اسارت بشری (جلد 1)
زیر لب گفت: مطمئن نیستم.
در می یافت که خود را فریب داده و ایثار و از خودگذشتگی نبوده که اندیشه ازدواج را به مغزش راه داده، بلکه نیاز به داشتن همسر و سقفی بر بالای سر و عشق بوده است و حال که مشاهده می کرد همه این ها از میان انگشتانش می لغزد و فرو می چکد، یاس و ناامیدی وجودش را فرا گرفته بود. در دنیا بیش از هرچیز به همین ها نیاز داشت. اسپانیا و شهرهای کوردوا، لئون و تولدو چه اهمیتی داشتند، بتکده های برمه و مانداب های جزایر دریای جنوب چه لطفی داشتند؟ آمریکا همیشه سرجایش بود، احساس می کرد در تمام طول عمر در طلب آرمان ها و آرزوهایی بوده که دیگران با کلام یا نوشته هایشان به او القاء کرده اند و این هرگز خواست های قلبی خود او نبوده اند، همه ادوار زندگی او میان این دو حالت یعنی آن چه که فکر می کرده می بایست انجام دهد و آن چه که قلبا خواستار انجام آن بوده، نوسان داشته است اکنون با حال و هوایی که از ناشکیبی سرچشمه می گرفت، همه آن آرمان ها را کنار می گذاشت. همیشه برای آینده زیسته بود و زمان حال همیشه و همیشه از میان انگشتانش لغزیده بود. پس آرمان هایش چه؟ همواره به ساختن طرحی پیچیده و زیبا از حقایقی بی معنا، می اندیشید، هرگز به طرح ها و الگوهای ساده که در انسان زاده می شود، کار می کند، همسر می گزیند، فرزند می آورد و می میرد نیندیشیده بود. آیا این الگوها، کاملترین نیستند؟ شاید تسلیم شدن در قبال این الگو، تن به شکست دادن باشد ولی چه بسا این شکست از بسیاری پیروزی ها و کامیابی ها، جان بخش تر و گواراتر باشد.
نگاه گذرایی به سالی افکند، در این فکر بود که او در چه اندیشه ای است و آن گاه از او نگاه برگرفت.
"می خواستم از تو تقاضای ازدواج کنم."