سلول 72
نویسنده:
اورهان کمال
مترجم:
ارسلان فصیحی
امتیاز دهید
✔️ رمان «سلول ۷۲» با قلمی واقع گرا نوشته شده و می توان تاثیرات مطالعه ادبیات را در قلم نویسنده اش مشاهده کرد. به عبارتی، بین رگه های واقع گرایی در روایت داستان، می توان پایان بندی اثر را با تراژدی، زبانی هانس کریستین اندرسن گونه و شاعرانه همراه دید. از میانه های داستان، خواننده به یاد «قمارباز» داستایوفسکی و انتهای آن هم به یاد «دخترک کبریت فروش» هانس کریستین اندرسن می افتد. مفاهیم انسانی مختلفی در حاشیه روایت قصه این رمان به تصویر کشیده میشوند. البته بیشتر خلا و عدم وجودشان است که خود را نشان میدهد. نمونهاش، شرافت و انسان بودگی ناخداست که بین دیگر زندانیها وجود ندارد. یا مثلا چاپلوسی و تملق در ازای برآورده شدن خواهشهای نفسانی و برطرف شدن نیازها. این رفتار، یک وضعیت یا واکنش انفعالی اجتماعی در همان سالهایی است که قصه رمان در آن جاری است یعنی دوران نکبت و بدبختی سال های جنگ جهانی دوم.
آغاز داستان:
توی سلول سرِ ته سیگار تاس می ریختند.
بربادِ گردن کلفت به ازمیری، که پشت سر هم تاس هایش را جمع می کرد، گفت:
ـ انقدر تاسامو جمع نکن، پالون دوز!
ازمیری که ریزنقش بود، اما کله ای بزرگ داشت، تند و تند گفت:
ـ تاس می گیری، بایدم جمع کنم!
ـ مرتیکه، مگه می شه تاس نگرفت و بازی کرد؟
ـ من مرتیکه نیستم!
ـ پس چی هستی؟
ـ پسرِ پیشنمازم، این ریخت و قیافه آسمون جلمو نیگا نکن!
ـ زیاد حرف نزن!
ـ اگه بزنم چی کار می کنی؟
ـ چونه تو خورد می کنم!
ـ فکر کردی کله قنده؟
صورتِ برباد یک آن قرمز شد، بعد سفیدِ سفید شد. سرش را به دو طرف تکان داد و گفت « لا اله الا اللّه » ، بعد تاس ها را تکان داد و ریخت:
ـ سه و یک!
یک بار او، یک بار آن یکی، با عصبانیت و غرغرکنان هر چه را می آمد بر زبان می راندند:
ـ چهار و دو!
ـ پنج و یک!
ـ شیش و یک!...
بیشتر
آغاز داستان:
توی سلول سرِ ته سیگار تاس می ریختند.
بربادِ گردن کلفت به ازمیری، که پشت سر هم تاس هایش را جمع می کرد، گفت:
ـ انقدر تاسامو جمع نکن، پالون دوز!
ازمیری که ریزنقش بود، اما کله ای بزرگ داشت، تند و تند گفت:
ـ تاس می گیری، بایدم جمع کنم!
ـ مرتیکه، مگه می شه تاس نگرفت و بازی کرد؟
ـ من مرتیکه نیستم!
ـ پس چی هستی؟
ـ پسرِ پیشنمازم، این ریخت و قیافه آسمون جلمو نیگا نکن!
ـ زیاد حرف نزن!
ـ اگه بزنم چی کار می کنی؟
ـ چونه تو خورد می کنم!
ـ فکر کردی کله قنده؟
صورتِ برباد یک آن قرمز شد، بعد سفیدِ سفید شد. سرش را به دو طرف تکان داد و گفت « لا اله الا اللّه » ، بعد تاس ها را تکان داد و ریخت:
ـ سه و یک!
یک بار او، یک بار آن یکی، با عصبانیت و غرغرکنان هر چه را می آمد بر زبان می راندند:
ـ چهار و دو!
ـ پنج و یک!
ـ شیش و یک!...
آپلود شده توسط:
khar tu khar
1391/10/06
دیدگاههای کتاب الکترونیکی سلول 72
مسخره نکنید بابا(!) برادر من کلا نسبت به توانایی های ذهنی من در اون سن کمی اغراق میکرد:D وگرنه من که گفتم چیزی یادم نیست:D
چه نوستالژی وحشتناکی:((