اسبهای خالدار
نویسنده:
ویلیام فاکنر
مترجم:
احمد اخوت
امتیاز دهید
✔️ رمان کوتاهی که می خوانید، اسبهای خالدار، یکی از سه رمان کوتاهی است که ویلیام فاکنر نوشته است. دو رمان کوتاه دیگر او عبارتند از: پیرمرد و خرس
داستان چنین آغاز می شود:
کمی قبل از غروب مردهایی که دم ایوان دکان لمیده بودند، چشمشان به گاری رو بسته ای افتاد که از سمت جنوب در حالیکه قاطرهایی آن را می کشیدند به طرف آنها می آمد. پشت سر گاری، قطاری از موجوداتی وُل می زدند که حتی از فاصله دور هم مشخص بود موجودات زنده ای هستند. در زیر نور یکنواخت دم غروب، آن موجودات قد و نیم قد، رنگارنگ به نظر می رسیدند. درست مثل اینکه کسی یک ردیف پوستر رنگارنگ را - مثلا پوسترهای یک سیرک روی تابلوی اعلانات - نامنظم و تا چند تا در میان تا نصفه پاره کرده باشد. قطار دنباله گاری با آن رنگها و اندازه های متفاوت درحالیکه حرکت دسته جمعی آنها موج به خصوصی داشت - مانند دنباله یک بادبادک - پشت سر گاری در حرکت بودند.
یکی از مردها پرسید: "این دیگه چه کوفتیه؟"
کوئیک جواب داد: "یه سیرکه"...
بیشتر
داستان چنین آغاز می شود:
کمی قبل از غروب مردهایی که دم ایوان دکان لمیده بودند، چشمشان به گاری رو بسته ای افتاد که از سمت جنوب در حالیکه قاطرهایی آن را می کشیدند به طرف آنها می آمد. پشت سر گاری، قطاری از موجوداتی وُل می زدند که حتی از فاصله دور هم مشخص بود موجودات زنده ای هستند. در زیر نور یکنواخت دم غروب، آن موجودات قد و نیم قد، رنگارنگ به نظر می رسیدند. درست مثل اینکه کسی یک ردیف پوستر رنگارنگ را - مثلا پوسترهای یک سیرک روی تابلوی اعلانات - نامنظم و تا چند تا در میان تا نصفه پاره کرده باشد. قطار دنباله گاری با آن رنگها و اندازه های متفاوت درحالیکه حرکت دسته جمعی آنها موج به خصوصی داشت - مانند دنباله یک بادبادک - پشت سر گاری در حرکت بودند.
یکی از مردها پرسید: "این دیگه چه کوفتیه؟"
کوئیک جواب داد: "یه سیرکه"...
آپلود شده توسط:
hotsnow
1391/02/31
دیدگاههای کتاب الکترونیکی اسبهای خالدار
والدین کودکان که از درک و فهم بالاتری برخوردار بودند سر رسیدند و لاک پشت را بر گرداندند تا دیگر لاک پشت حرکتی نتواند کند و اینگونه خواستند به کودکان خود آموزشهای جدیدی دهند .
در این میان یک گاری پر از بار که چهارپایی آنرا به سختی میکشید از راه رسید . حیوان با دیدن لاک پشت بینوا هراسان شد و تمام تلاش خود را کرد که لاک پشت زیر چرخ گاری نماند و دست آخر موفق شد اما در این میان انسانها هر کدام به سویی گریخته بودند تا گاری به آنها نخورد . پس از رد شدن گاری ، انسانها شروع به داد و فریاد کردند که ای حیوان زبان نفهم ، واقعا که خری .
وباز مشغول تفریح خود شدند .
نقل به مضمون از یک داستان کوتاه نوشته تولستوی ( احتمالا )
http://ketabnak.com/index.php?subcat=153