رسته‌ها
هوای آفتاب
امتیاز دهید
5 / 4.3
با 310 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.3
با 310 رای
این دفتر شامل 68 شعر میباشد
سیاوش کَسرایی (۵ اسفند ۱۳۰۵ هشت بهشت اصفهان - ۱۹ بهمن ۱۳۷۴ وین) از شاعران و فعالان سیاسی معاصر ایران بود.

سیاوش کسرایی در سال۱۳۰۵ در اصفهان متولد شد.وی یکی از شعرای شاخص مکتب نیمایی بود.

شاهکار او منظومه آرش کمانگیر است. وی از شاگردان نیما بود که به او وفادار ماند.ضمن آنکه سالیان دراز در حزب توده ی ایران فعالیت داشت و حتی بعد از دستگیری رهبران حزب توده ی ایران در دهه ی شصت به عضویت در کمیته ی مرکزی این حزب انتخاب شد.به همین دلیل گروهی او را شاعری مردمی می‌نامیدند.

گفته میشود در جریان یکی از دستگیری هایش (در زمان حکومت جمهوری اسلامی ایران) وقتی از او خواسته شد خود را معرفی کند خود را اینچنین معرفی کرد:"سیاووش کسرایی، شاعر حزب توده ی ایران".

بسیار زود به همراه خانواده اش به پایتخت آمد. او در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران درس خواند و علاوه بر فعالیت‌های ادبی و سرودن شعر، عمری را به تکاپوهای سیاسی (حزب توده ایران) گذراند. اما سرانجام، ناگزیر از مهاجرت شد و دوازده سال پایانی زندگی اش را ابتدا در کابل و سپس در مسکو بسر برد. وی سال‌های پایانی عمر خویش را دور از کشور خود و در تبعید در اتریش و شوروی گذراند؛ وی در سال ۱۳۷۴ به دلیل بیماری قلبی در وین، پایتخت اتریش در سن ۶۹ سالگی بر اثر بیماری ذات الریه زندگی را بدرود گفت و در گورستان مرکزی وین (بخش هنرمندان) به خاک سپرده شد.

مراسمی ختمی که در یکی از مساجد تهران برایش برقرار بود توسط افراد انصار و لباس شخصی ها برهم زده شد.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
63
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
Reza
Reza
۱۳۸۶/۰۷/۱۹

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی هوای آفتاب

تعداد دیدگاه‌ها:
7
[quote='sepehr bazvandsobhesahariamir1123sadegh6565master15taheri_shahram']زندگى را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلى هستى تو اى انسان
جنگل اى روییده آزاده
بى دریغ افکنده روى کوهها دامن
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمهها در سایبان هاى تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش اى جنگل انسانشعر را باید فهمید نه فقط خواند..اشعار کسرایی گاه گاه گویای واقعیت هاست.وحقیقت همیش ه تلخ است نه گاه گاه.....
بر لب طاقچه احساس تمام دل خوشیهایم را جا گذاشته ام
دل پر از حس سیاه...وپر از تب خیال....به تمنای نگاه....
میبرد تا به خدا...تا که تقدیم کند...جرم این دل سیاه...
که قضاوت بکند...که انسان زاده رنج است....
زنی رنجور ودلخسته....
در دل را به خود بسته...
نمیداند چه میخواهد ......
کجا باشد ...که را خواهد...که او زندانی غم شد ...چه حکمش زود صادر شد.....
واینک او زنی تنها....وزندانبان اوغمها....که میخواند تو را انجا.... ببر با خود مرا زینجا.
که من زندانی شهرم....وشاید تا ابد باشم....
که احساسم شبی یخ زد.....ومن بی روح بی روحم...
ولیکن لحظه ها جاریست...
مردم انسوی دیوار چه میدانند؟میپرسند هر دم...
امروز چه روزیست؟
هوا چقدر گرم است...
تنفس چقدر سخت است...
وکسی نپرسید:او چرا انجاست؟
زنی رنجور ودلخسته...
به زنجیر جنون بسته....
رها کی باشد او روزی....
که یلدایش سحر باشد....
ودو باره پر میشود لحظه هایم از حس حضور...
حضوری تلخ وبی پایان در این تنهایی زندان...
نوشته های منشعرهای کسرایی راباید باهاشون زندگی کرد تادرکشوند.اول وآخرم یار.its
good poetry
from fine poet
thanksکتابناکیا شما حرف ندارید دوستون دارمrebvar هر شاعری شعر سبک و سنگین داره باید شعر های دیگه شو هم بخونی[/quote]
زندگى را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلى هستى تو اى انسان
جنگل اى روییده آزاده
بى دریغ افکنده روى کوهها دامن
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمهها در سایبان هاى تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش اى جنگل انسان
شعر را باید فهمید نه فقط خواند..اشعار کسرایی گاه گاه گویای واقعیت هاست.وحقیقت همیش ه تلخ است نه گاه گاه.....
بر لب طاقچه احساس تمام دل خوشیهایم را جا گذاشته ام
دل پر از حس سیاه...وپر از تب خیال....به تمنای نگاه....
میبرد تا به خدا...تا که تقدیم کند...جرم این دل سیاه...
که قضاوت بکند...که انسان زاده رنج است....
زنی رنجور ودلخسته....
در دل را به خود بسته...
نمیداند چه میخواهد ......
کجا باشد ...که را خواهد...که او زندانی غم شد ...چه حکمش زود صادر شد.....
واینک او زنی تنها....وزندانبان اوغمها....که میخواند تو را انجا.... ببر با خود مرا زینجا.
که من زندانی شهرم....وشاید تا ابد باشم....
که احساسم شبی یخ زد.....ومن بی روح بی روحم...
ولیکن لحظه ها جاریست...
مردم انسوی دیوار چه میدانند؟میپرسند هر دم...
امروز چه روزیست؟
هوا چقدر گرم است...
تنفس چقدر سخت است...
وکسی نپرسید:او چرا انجاست؟
زنی رنجور ودلخسته...
به زنجیر جنون بسته....
رها کی باشد او روزی....
که یلدایش سحر باشد....
ودو باره پر میشود لحظه هایم از حس حضور...
حضوری تلخ وبی پایان در این تنهایی زندان...
نوشته های من
شعرهاي کسرايي رابايد باهاشون زندگي کرد تادرکشوند.اول وآخرم يار.
كتابناكيا شما حرف نداريد دوستون دارم:inlove:8-)
rebvar هر شاعری شعر سبک و سنگین داره باید شعر های دیگه شو هم بخونی
PDF
216 کیلوبایت
هوای آفتاب
عضو نیستید؟ ثبت نام در کتابناک