کنیزو
نویسنده:
منیرو روانی پور
امتیاز دهید
عناوین داستانها عبارتند از:
کنیزو / شب بلند / آبیها / طاووسهای زرد / دریا در تاکستانها / مانا، مانای مهربان / پرشنگ / مشنگ / جمعه خاکستری
قسمتی از متن کتاب:
مریم از مدرسه که به خیابان رسید، مردهای دم عرق فروشی « توکلی » را دید که چادر زنی را که پایش از جوی کنار خیابان بالا آمده بود می کشیدند و از خنده ریسه می رفتند. عرق فروشی کنار خیابانی بود که چند صد متر آن طرفتر از مدرسه مریم می گذشت. زنگ مدرسه که زده می شد، بچه ها به خیابان می ریختند. زنهای آبادیهای نزدیک هر کدام با زنبیل پراز بازار می آمدند و به عرق فروشی که می رسیدند تف می انداختند و راهشان را کج می کردند، روبروی عرق فروشی میدان خاکی بزرگی بود که هر روز غروب، مردها در گوشه و کنارش دور هم جمع می شدند، سر بطرها را با کف دست می پراندند وبا پاکتی پسته خستگی روزانه را از تن در می کردند. مریم حس کرد که پاهایش برای جلو رفتن جانی ندارد. انگار چیزی در دلش رمبیده بود. دستی به پهنای دست تمام آدم های میدان گلویش رامی فشرد. چشمانش می سوخت، دلشوره ای غریب آزارش می داد. جمعیت هر لحظه زیادتر می شد. مردی با صدای بلند کل می زد، دیگری بشکن زنان قنبل می جنباند. چند تائی زن آن دورتر ایستاده بودند و زیر پوزی می خندیدند. حمال های بازار انگار جن خبرشان کرده باشد، با جل های خاکی رنگ خود سر و کله اشان پیدا شده بود. نیش همه باز بود و چشمهاشان برق می زد. گرمای آفتاب تن را می سوزاند.
بیشتر
کنیزو / شب بلند / آبیها / طاووسهای زرد / دریا در تاکستانها / مانا، مانای مهربان / پرشنگ / مشنگ / جمعه خاکستری
قسمتی از متن کتاب:
مریم از مدرسه که به خیابان رسید، مردهای دم عرق فروشی « توکلی » را دید که چادر زنی را که پایش از جوی کنار خیابان بالا آمده بود می کشیدند و از خنده ریسه می رفتند. عرق فروشی کنار خیابانی بود که چند صد متر آن طرفتر از مدرسه مریم می گذشت. زنگ مدرسه که زده می شد، بچه ها به خیابان می ریختند. زنهای آبادیهای نزدیک هر کدام با زنبیل پراز بازار می آمدند و به عرق فروشی که می رسیدند تف می انداختند و راهشان را کج می کردند، روبروی عرق فروشی میدان خاکی بزرگی بود که هر روز غروب، مردها در گوشه و کنارش دور هم جمع می شدند، سر بطرها را با کف دست می پراندند وبا پاکتی پسته خستگی روزانه را از تن در می کردند. مریم حس کرد که پاهایش برای جلو رفتن جانی ندارد. انگار چیزی در دلش رمبیده بود. دستی به پهنای دست تمام آدم های میدان گلویش رامی فشرد. چشمانش می سوخت، دلشوره ای غریب آزارش می داد. جمعیت هر لحظه زیادتر می شد. مردی با صدای بلند کل می زد، دیگری بشکن زنان قنبل می جنباند. چند تائی زن آن دورتر ایستاده بودند و زیر پوزی می خندیدند. حمال های بازار انگار جن خبرشان کرده باشد، با جل های خاکی رنگ خود سر و کله اشان پیدا شده بود. نیش همه باز بود و چشمهاشان برق می زد. گرمای آفتاب تن را می سوزاند.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی کنیزو