قتل در عمارت استایلز
نویسنده:
آگاتا کریستی
مترجم:
محی الدین غفرانی
امتیاز دهید
در نخستین رمان آگاتا کریستی، «ماجرای اسرارآمیز در استایلز»، با کارآگاه مشهور هرکول پوآرو آشنا میشویم. این داستان جنایی که در سال ۱۹۲۰ منتشر شد، آغازگر مسیر درخشان ملکه جنایت در دنیای ادبیات بود.
وقتی خانم امیلی اینگلتورپ، زن ثروتمند و سالخوردهای که در عمارت استایلز زندگی میکند، به طور مشکوکی میمیرد، همه اهالی خانه مظنون به قتل میشوند. آیا قاتل همسر جوان او آلفرد است که به تازگی با او ازدواج کرده؟ یا شاید یکی از فرزندخواندههای او که نگران ارثیه خود هستند؟ یا شاید دوست قدیمی خانواده با انگیزههای پنهان؟
هیستینگز، دوست قدیمی پوآرو که راوی داستان است، کارآگاه بلژیکی را که به تازگی به عنوان پناهنده جنگی به انگلستان آمده، به حل این معمای پیچیده دعوت میکند. با سبک منحصر به فرد و هوش فوقالعاده، پوآرو با دقتی موشکافانه سرنخها را دنبال میکند و با استفاده از «سلولهای خاکستری» مغزش، پرده از راز این جنایت برمیدارد.
برگرفته از متن کتاب:
«پوآرو با دقت به اطراف اتاق نگاه کرد، چشمانش مانند چشمان گربه در تاریکی میدرخشید و هیچ جزئیاتی از دید تیزبین او پنهان نمیماند. با آرامش دستی به سبیلهای باریک و مرتب خود کشید و سپس به سمت میز کنار تخت رفت. فنجان چای نیمه خالی، شیشه داروی خوابآور، و پاکت نامهای که به دقت تا شده بود، همگی توجه او را جلب کردند. به آرامی گفت: "شما میدانید، دوست من هیستینگز، گاهی کوچکترین جزئیات میتواند بزرگترین اسرار را فاش کند. من همیشه به دنبال نظم هستم. در نظم و ترتیب است که حقیقت نهفته است. این اتاق به ما داستانی را میگوید، اما باید با صبر و حوصله به آن گوش دهیم. هر شیء، هر لکه، هر تار مویی میتواند ما را به سمت قاتل هدایت کند. من به شما قول میدهم، قبل از آنکه این پرونده به پایان برسد، تمام حقایق پنهان آشکار خواهند شد."»
«هیستینگز با تعجب به کارآگاه بلژیکی نگاه کرد و در حالی که دستانش را پشت کمر قلاب کرده بود، پرسید: "اما چگونه میتوانی مطمئن باشی که سم در آن فنجان بوده است؟ شاید قاتل از روش دیگری استفاده کرده باشد. شاید سم در غذای شام بوده، یا شاید اصلاً مرگ طبیعی بوده است." پوآرو لبخندی زد و سبیلهای باریکش را با انگشت مرتب کرد. آرام به سمت پنجره رفت و به منظره باغ بزرگ عمارت استایلز خیره شد. غروب خورشید، سایههای طولانی درختان را روی چمنها انداخته بود. بعد از لحظهای سکوت، با اطمینان برگشت و گفت: "دوست من، وقتی تمام واقعیتها را کنار هم بگذاریم، فقط یک حقیقت باقی میماند - هر چقدر هم که غیرممکن به نظر برسد. من تمام شواهد را بررسی کردهام، تمام شهادتها را شنیدهام، و تمام سرنخها را دنبال کردهام. زمان آن رسیده که سلولهای خاکستری کوچک را به کار بیندازیم. این پرونده پیچیدهتر از آن است که در ابتدا به نظر میرسد، اما من اطمینان دارم که به زودی قاتل را شناسایی خواهیم کرد."»
وقتی خانم امیلی اینگلتورپ، زن ثروتمند و سالخوردهای که در عمارت استایلز زندگی میکند، به طور مشکوکی میمیرد، همه اهالی خانه مظنون به قتل میشوند. آیا قاتل همسر جوان او آلفرد است که به تازگی با او ازدواج کرده؟ یا شاید یکی از فرزندخواندههای او که نگران ارثیه خود هستند؟ یا شاید دوست قدیمی خانواده با انگیزههای پنهان؟
هیستینگز، دوست قدیمی پوآرو که راوی داستان است، کارآگاه بلژیکی را که به تازگی به عنوان پناهنده جنگی به انگلستان آمده، به حل این معمای پیچیده دعوت میکند. با سبک منحصر به فرد و هوش فوقالعاده، پوآرو با دقتی موشکافانه سرنخها را دنبال میکند و با استفاده از «سلولهای خاکستری» مغزش، پرده از راز این جنایت برمیدارد.
برگرفته از متن کتاب:
«پوآرو با دقت به اطراف اتاق نگاه کرد، چشمانش مانند چشمان گربه در تاریکی میدرخشید و هیچ جزئیاتی از دید تیزبین او پنهان نمیماند. با آرامش دستی به سبیلهای باریک و مرتب خود کشید و سپس به سمت میز کنار تخت رفت. فنجان چای نیمه خالی، شیشه داروی خوابآور، و پاکت نامهای که به دقت تا شده بود، همگی توجه او را جلب کردند. به آرامی گفت: "شما میدانید، دوست من هیستینگز، گاهی کوچکترین جزئیات میتواند بزرگترین اسرار را فاش کند. من همیشه به دنبال نظم هستم. در نظم و ترتیب است که حقیقت نهفته است. این اتاق به ما داستانی را میگوید، اما باید با صبر و حوصله به آن گوش دهیم. هر شیء، هر لکه، هر تار مویی میتواند ما را به سمت قاتل هدایت کند. من به شما قول میدهم، قبل از آنکه این پرونده به پایان برسد، تمام حقایق پنهان آشکار خواهند شد."»
«هیستینگز با تعجب به کارآگاه بلژیکی نگاه کرد و در حالی که دستانش را پشت کمر قلاب کرده بود، پرسید: "اما چگونه میتوانی مطمئن باشی که سم در آن فنجان بوده است؟ شاید قاتل از روش دیگری استفاده کرده باشد. شاید سم در غذای شام بوده، یا شاید اصلاً مرگ طبیعی بوده است." پوآرو لبخندی زد و سبیلهای باریکش را با انگشت مرتب کرد. آرام به سمت پنجره رفت و به منظره باغ بزرگ عمارت استایلز خیره شد. غروب خورشید، سایههای طولانی درختان را روی چمنها انداخته بود. بعد از لحظهای سکوت، با اطمینان برگشت و گفت: "دوست من، وقتی تمام واقعیتها را کنار هم بگذاریم، فقط یک حقیقت باقی میماند - هر چقدر هم که غیرممکن به نظر برسد. من تمام شواهد را بررسی کردهام، تمام شهادتها را شنیدهام، و تمام سرنخها را دنبال کردهام. زمان آن رسیده که سلولهای خاکستری کوچک را به کار بیندازیم. این پرونده پیچیدهتر از آن است که در ابتدا به نظر میرسد، اما من اطمینان دارم که به زودی قاتل را شناسایی خواهیم کرد."»
آپلود شده توسط:
اسپارتاکوس
1390/02/24
دیدگاههای کتاب الکترونیکی قتل در عمارت استایلز