جای خالی سلوچ
نویسنده:
محمود دولت آبادی
امتیاز دهید
✔جای خالی سلوچ روایت زنی است روستایی به نام مرگان که صاحب سه فرزند است. سلوچ، همسرش به دلیل مشکلات مالی و نداشتن کار درست و حسابی ناتوان از اداره خانه و خانواده اش و به خاطر غیرت مردانه اش ناگهان آن ها را به امان خدا رها می کند و در جستجوی کار روانه شهر می شود بدون این که کسی مطلع شود.
دولت آبادی در این رمان چهره زشت فقر را به تصویر کشیده است. این رمان روایت جامعه ای است که در شرایط اجتماعی خاص، یعنی طرح تحولات مربوط به انقلاب سفید و اصلاحات ارضی محمد رضا پهلوی اتفاق می افتد. نویسنده با زبان قدیم مردم خراسان ، زبان محلی مردم سبزوار این داستان را به شیرینی روایت کرده است.
بیشتر
دولت آبادی در این رمان چهره زشت فقر را به تصویر کشیده است. این رمان روایت جامعه ای است که در شرایط اجتماعی خاص، یعنی طرح تحولات مربوط به انقلاب سفید و اصلاحات ارضی محمد رضا پهلوی اتفاق می افتد. نویسنده با زبان قدیم مردم خراسان ، زبان محلی مردم سبزوار این داستان را به شیرینی روایت کرده است.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی جای خالی سلوچ
حدود 5 سال پیش وقتی بستری بودم تو بیمارستان هم اتاقی من این کتابو میخوند وقتی مرخص شدم اولین کاری کهخ کردم رفتن به نمایشگاه کتاب تهران بود
یکی از کتابهائی که خریدم همین بود. داستان بسیار جالبی داره و رئال هستش ......من دولت آبادی را بخاطر نثر زیبایش دوست دارم.:x
بازی با کلماتش چقدر زیباست...
" زمین، گویی از نفوس خالی شده بود. حتی چرنده، حتی خزنده ای. پس به کجا باید رفته باشد سلوچ؟ پس به کجا باید می رفت مرگان؟ چرا، اصلا آمده بود ؟
اصلا چرا؟ که چه؟ حتی اگر سلوچ را می دید؟....می دید ؟ دید ؟! خودش بود! او بود که می آمد؟ سلوچ؟ [...] خودش بود! سلوچ بود؟ خواب؟ نه! روز است. روز روشن. خود اوست. کوله و ریز نقش. چشم های خود را پشت دست ها مالید، مرگان. نه! خود اوست. گودی چشم هایش، صورت قاق کشیده اش، اخم پیشانی اش. لبهای قفل شده اش. کبودی چهره و کلاه نخی کهنه اش. آمد! آمد! نزدیک تر آمد...." ص 30
" پروازی پر ملال در کوتاه ترین فاصله. آخرین رمق سایه ی پرنده بر خاک راه می خزید. دور می شد، دور. دورتر. نرم نرم. بی حجم و بی شکل. دورتر می شد، دورتر.
سایه ای کوچک. دورتر. نقطه ای. پوش می شد. پوش شد. دود. هیچ.
بیابان و باد. باد وبیابان. خیال. خیال و رود.
_ خودش بود؟
مرگان لب ترکاند. پس، احساس کرد خشکی کاسه های چشمانش کمی نم برداشته است. شاید از سرمای باد؟ دیگر چه بکند؟ بماند؟ باز هم بماند؟ برود؟ باز هم برود؟ برود و بماند؟..." ص 31
این قسمتی هم ک میره خونه کدخدا رو خیلی دوست دارم:
" نوروز دست به نان برد و لقمه گرفت. مرگان سرش پایین بود. نمی خواست به نان و دست های پشمالوی کدخدا نگاه کند. آب دهانش را قورت داد. نمی خواست دل به دست شکمش بدهد. هم اینکه یک جور واهمه ای داشت از اینکه به نان نگاه کند. نان انگار میخواست او را بخورد. نمی خواست وادار بشود.[...]
کدخدا می دانست مرگان دروغ می گوید. مرگان هم این را می دانست. این را که کدخدا می داند او دروغ می گوید. با اینهمه کدخدا چیزی واگوی نکرد.
مرگان چشم به راه حرفی از سوی کدخدا بود. حرفی که _ شاید _ گرهی از دل او بگشاید. که روزنه ای ، شاید. گرچه مرگان، همین دم که امید به حرف نوروز بسته بود، داشت از این جور راهجویی خود نومید میشد. یعنی نامیدی مثل شب پیش می آمد تا او را و راهجویی فریبنده اش را، در خود بپوشاند. و این با پرسشی در مرگان شروع شده بود. برای چی، اصلا آمده بود؟ که برایش چه بکنند؟ کنکاش بیهوده چرا؟ مردی که شبهای بسیاری را تنها و بی صدا لب تنور گذرانده بودف رفتنش را که به کسی خبر نمی داد! دیگران هم علم غیب نداشتند تا چیزی را که مرگان نمی دانست و می خواست بداند، به او بگویند! گیرم به لحنی دلسوز دلداریش بدهند. که چه؟ دلداری! دلسوزی های بی ثمر. گیرم که از ته دل هم باشند این دلسوزی ها. خوب، چه چیز را عوض می کند؟ این حرف و سخن ها، کی توانسته اند باری از دل بردارند؟ پس چرا مرگان یک باره سر کَن، از در بیرون زده و یکراست راه خانه کدخدا نوروز را پیش گرفته بود؟ چرا تاب بی تابی خود را نیاورده بود؟ چرا خود را سبک کرده؟ بود؟ چه سود؟ عادت! این فقط یک عادت بود که مشکل را با بزرگتر در میان بگذاری. پشیمانی! این هم پشت عادت.
برخواست و بیرون رفت. اما پیش از آنکه پا به پله بگذارد، به اتاق مسلمه سرک کشید و پرسید که کار دیگری با او ندارد؟ عادت! مسلمه، کم گوی و کم شنو، به تکان گنگ
سر، به مرگان فهماند که :نه. به هشتی که رسید، صدای نوروز را شنید که از مسلمه می پرسید:
_ پس این زن سلوچ کارش چی بود؟! " ص 26