اضطراب
نویسنده:
دافنه دو موریه
مترجم:
محمود فرخ پی
امتیاز دهید
✔️ کتاب مجموع 4 داستان است: اضطراب، پیشرفت، راه مسیح، در مرز
اضطراب: لورا و جان ، زوجی جوان و انگلیسی بودند که برای گردش و گذراندن وقت به "ونیز" ایتالیا سفر کردند.آن ها دختربچه شان را در کودکی از دست داده بودند و این باعث آزردگی لورا بود و او گه گاه به فرزندش و خاطرات او می اندیشید.
به هتلی در ونیز رفتند و اتاقی اجاره کردند. همان شب نخست در رستوران هتل، در میز رو به رویشان دو خواهر جوان به آن ها خیره شده بودند. لورا و جان دلشان از آن ها لرزید و ترسیدند.دختران به آن ها چشم دوخته بودند. جان در روزنامه های کشورش انگلستان خبری خوانده بود مبنی بر این که دو جانی، شهر به شهر و کشور به کشور در پی طعمه هایی هستند تا دار و ندارشان را به سرقت ببرند و آن ها را بکشند...
پیشرفت: من، استیفن هستم؛یکی از کارکنان شرکتی الکترونیکی.استیو هم صدایم می زنند. رییس شرکت مرا برای رفتن به مأموریتی در منطقه ای به نام "سایکس میر" برگزید. به سوی آن محل حرکت کردم. به نزدیک های آن جا رسیدم. یکی از افراد آن جا جوانی به نام " کن" مرا سوار ماشین کرد.با او درباره ی سایکس میر صحبت کردم.همه چیز آن جا ناشناخته بود.مثلاً جلوی دروازه سایکس میر سگی بلند قامت به اسم"سربرس" ایستاده بود.کن گفت که سربرس رام و اهلی است و زودتر از ما به سایکس میر می رسد.ناگهان سگ سیخ ایستاد و سپس به سرعت دور شد. به ساختمان داخل شدیم. کن گفت که در این جا ما بازی و کار می کنیم و می خوابیم .چند نفر در آن محل کار پژوهشی می کردند . رهبری گروه بر عهده ی "جانوس" بود.پزشک ، رابی نام داشت.مک لین ، کن و دیگران هم بودند.آن ها از دیدن من خوش حال بودند ولی من هیچ حسّی نداشتم.
با گفت و گو با کن بیش تر از ماجرا سر درآوردم. کن گفت که دستگاهی به نام "شارون" ساخته که به کمک امواج آن بین دو نفر ارتباط روحی برقرار می کند.
بیشتر
اضطراب: لورا و جان ، زوجی جوان و انگلیسی بودند که برای گردش و گذراندن وقت به "ونیز" ایتالیا سفر کردند.آن ها دختربچه شان را در کودکی از دست داده بودند و این باعث آزردگی لورا بود و او گه گاه به فرزندش و خاطرات او می اندیشید.
به هتلی در ونیز رفتند و اتاقی اجاره کردند. همان شب نخست در رستوران هتل، در میز رو به رویشان دو خواهر جوان به آن ها خیره شده بودند. لورا و جان دلشان از آن ها لرزید و ترسیدند.دختران به آن ها چشم دوخته بودند. جان در روزنامه های کشورش انگلستان خبری خوانده بود مبنی بر این که دو جانی، شهر به شهر و کشور به کشور در پی طعمه هایی هستند تا دار و ندارشان را به سرقت ببرند و آن ها را بکشند...
پیشرفت: من، استیفن هستم؛یکی از کارکنان شرکتی الکترونیکی.استیو هم صدایم می زنند. رییس شرکت مرا برای رفتن به مأموریتی در منطقه ای به نام "سایکس میر" برگزید. به سوی آن محل حرکت کردم. به نزدیک های آن جا رسیدم. یکی از افراد آن جا جوانی به نام " کن" مرا سوار ماشین کرد.با او درباره ی سایکس میر صحبت کردم.همه چیز آن جا ناشناخته بود.مثلاً جلوی دروازه سایکس میر سگی بلند قامت به اسم"سربرس" ایستاده بود.کن گفت که سربرس رام و اهلی است و زودتر از ما به سایکس میر می رسد.ناگهان سگ سیخ ایستاد و سپس به سرعت دور شد. به ساختمان داخل شدیم. کن گفت که در این جا ما بازی و کار می کنیم و می خوابیم .چند نفر در آن محل کار پژوهشی می کردند . رهبری گروه بر عهده ی "جانوس" بود.پزشک ، رابی نام داشت.مک لین ، کن و دیگران هم بودند.آن ها از دیدن من خوش حال بودند ولی من هیچ حسّی نداشتم.
با گفت و گو با کن بیش تر از ماجرا سر درآوردم. کن گفت که دستگاهی به نام "شارون" ساخته که به کمک امواج آن بین دو نفر ارتباط روحی برقرار می کند.
آپلود شده توسط:
اسپارتاکوس
1389/12/04
دیدگاههای کتاب الکترونیکی اضطراب