محترم
نویسنده:
بهیه پیغمبری
امتیاز دهید
در بخشی از داستان میخوانیم:
«محترم دبهها را کشانکشان تا منبعی که در گوشهای از حیاط بود، برد. جایی که تابستانها در سایه و زمستانها به دور از ریزش برف و باران بود و یکییکی خالیشان کرد. خورشید رنگ و رو رفتهی شهریور ماه درست بالای آسمان رشت، اشعهی بیرمقش را به نشان رسیدن ظهر، بر پیکر جوان خوشتراش محترم میتاباند، گرسنهاش بود و شکمش قار و قور میکرد. خجسته نامادریش در اتاق را بسته و همراه با پسر و دو دخترش، ناهار را خورده و قبل از آنکه آبکشی رختها تمام شود، ظرفهای ظهر را نیز جلویش ریخته بود تا در صف کارهای روزانهی محترم نوبت گرفته تمیز و براق در سبدی دمر شوند. رختها را تمیز و مرتب روی بند آویخت، درد آشنایی از آن همه شستن و پختن و روفتن مهرهی جوان کمرش را میآزارد. بوی خوش ترشهترهای که خود پخته و دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود، بر معدهی گرسنهاش کرشمه میرفت. چشمانش را بست و خودش را دید که ظرفی کته و ترشهتره و ماهی دودی پیش رو دارد و با اشتهای کامل میخورد. با خود گفت: چقدر خوب و لذتبخش است که آدم برای خود اتاقی داشته باشد به وسعت همهی خوشبختی و در آن به دور از همهی توهینها و تحقیرها، راحت و بیدردسر، زندگی کند. آه، خدایا چقدر دلم میخواهد که شکمی سیر بخورم و ساعتی در تابش نور ملایم آفتاب بخوابم، مثل، مثل زری. و این نام آشنایی بود که هر وقت میخواندیش چون جن ظاهر میگشت.»
«محترم دبهها را کشانکشان تا منبعی که در گوشهای از حیاط بود، برد. جایی که تابستانها در سایه و زمستانها به دور از ریزش برف و باران بود و یکییکی خالیشان کرد. خورشید رنگ و رو رفتهی شهریور ماه درست بالای آسمان رشت، اشعهی بیرمقش را به نشان رسیدن ظهر، بر پیکر جوان خوشتراش محترم میتاباند، گرسنهاش بود و شکمش قار و قور میکرد. خجسته نامادریش در اتاق را بسته و همراه با پسر و دو دخترش، ناهار را خورده و قبل از آنکه آبکشی رختها تمام شود، ظرفهای ظهر را نیز جلویش ریخته بود تا در صف کارهای روزانهی محترم نوبت گرفته تمیز و براق در سبدی دمر شوند. رختها را تمیز و مرتب روی بند آویخت، درد آشنایی از آن همه شستن و پختن و روفتن مهرهی جوان کمرش را میآزارد. بوی خوش ترشهترهای که خود پخته و دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود، بر معدهی گرسنهاش کرشمه میرفت. چشمانش را بست و خودش را دید که ظرفی کته و ترشهتره و ماهی دودی پیش رو دارد و با اشتهای کامل میخورد. با خود گفت: چقدر خوب و لذتبخش است که آدم برای خود اتاقی داشته باشد به وسعت همهی خوشبختی و در آن به دور از همهی توهینها و تحقیرها، راحت و بیدردسر، زندگی کند. آه، خدایا چقدر دلم میخواهد که شکمی سیر بخورم و ساعتی در تابش نور ملایم آفتاب بخوابم، مثل، مثل زری. و این نام آشنایی بود که هر وقت میخواندیش چون جن ظاهر میگشت.»
دیدگاههای کتاب الکترونیکی محترم