خرمگس و زن ستیز: داستانهای طنز از نویسندگان جهان
نویسنده:
فرناندو سورنتینو
مترجم:
حسین یعقوبی
امتیاز دهید
از کتاب " خرمگس و زنستیز : داستانهای طنز از نویسندگان جهان"
داستان کوتاه - طنز
فرناندو سورنتینو، طنزنویس آرژانتینی به واسطه چاپ ترجمههای متعدد از داستان «مردی کخ با چتر به سرم میکوبید» در نشریات مختلف، نامی آشنا برای خوانندگان ایرانی است. تلفیق جذاب فانتزی و طنز اجتماعی ویژگی بارز آثار اوست. فرناندو خود را اینگونه معرفی میکند: متولد هشتم نوامبر سال 1942 در بوئنوس آیرس هستم. قسمت اعظم دوران کودکی و نوجوانی ام را در میدان خاکستری رنگی گذراندم که به خیابانهای سانتافه، خوان ب. خوستو، کوردوبا و دورگو منتهی میشد. در دوران جوانی کارمند ساده یک شرکت بودم. در دورهای نسبتا طولانی که به تدریج از جوانی فاصله میگرفتم در دبیرستانهای مختلف معلم زبان و ادبیات بودم. به طور کلی در بین شاگردان و همکارانم به عنوان آدم خوب و خوش مشربی شناخته میشدم. سعی میکردم اوقات استراحت بین ساعات کارم را با نوشتن و مطالعه پر کنم. شخصا زیبائی شعر را ستایش میکنم اما استعداد کافی برای نوشتن شعر زیبا را ندارم. تمام شعرهای دوران جوانی ام را بدون پشیمانی از بین بردم، زیرا به نظرم معقولانه نبود که به زشتیهای دنیا اضافه کنم. در عوض از داستانهایی که خلق کردهام بسیار راضی هستم. بنا به عقیده افراد صاحب نظر، در ادبیات داستانی من ترکیب جالبی از طنز و فانتزی وجود دارد که بعضا به صورتی متناقض و درعین حال باور پذیر جریان دارد. در کل، من با خودم خیلی راحت هستم. هیچ علاقه ای به اینکه بخواهم عضو گروه یا تشکلی ادبی باشم یا اینکه عضو انجمنهایی که جملگی در سطحی نازل قرار دارند و کارشان مجیز خوانی و خود ستایی است، ندارم. در ضمن اقرار میکنم که همیشه هوادار پرو پا قرص و دو آتیشه تیم فوتبال راسینگ کلاب شهر بندری آویاندا هستم. بیش از نوشتن، خواندن را دوست دارم و در واقع در امر نوشتن پر کار نیستم به طوری که به نسبت چهل سالی که به نوشتن اشتغال داشتهام، سیاهه آثارم چندان طولانی نیست. من نیز همانند سایر نویسندهها جوایز متعددی را از آن خود کرده ام. در یک کلام، کم و بیش از کار خودم راضیم.
بیشتر
داستان کوتاه - طنز
فرناندو سورنتینو، طنزنویس آرژانتینی به واسطه چاپ ترجمههای متعدد از داستان «مردی کخ با چتر به سرم میکوبید» در نشریات مختلف، نامی آشنا برای خوانندگان ایرانی است. تلفیق جذاب فانتزی و طنز اجتماعی ویژگی بارز آثار اوست. فرناندو خود را اینگونه معرفی میکند: متولد هشتم نوامبر سال 1942 در بوئنوس آیرس هستم. قسمت اعظم دوران کودکی و نوجوانی ام را در میدان خاکستری رنگی گذراندم که به خیابانهای سانتافه، خوان ب. خوستو، کوردوبا و دورگو منتهی میشد. در دوران جوانی کارمند ساده یک شرکت بودم. در دورهای نسبتا طولانی که به تدریج از جوانی فاصله میگرفتم در دبیرستانهای مختلف معلم زبان و ادبیات بودم. به طور کلی در بین شاگردان و همکارانم به عنوان آدم خوب و خوش مشربی شناخته میشدم. سعی میکردم اوقات استراحت بین ساعات کارم را با نوشتن و مطالعه پر کنم. شخصا زیبائی شعر را ستایش میکنم اما استعداد کافی برای نوشتن شعر زیبا را ندارم. تمام شعرهای دوران جوانی ام را بدون پشیمانی از بین بردم، زیرا به نظرم معقولانه نبود که به زشتیهای دنیا اضافه کنم. در عوض از داستانهایی که خلق کردهام بسیار راضی هستم. بنا به عقیده افراد صاحب نظر، در ادبیات داستانی من ترکیب جالبی از طنز و فانتزی وجود دارد که بعضا به صورتی متناقض و درعین حال باور پذیر جریان دارد. در کل، من با خودم خیلی راحت هستم. هیچ علاقه ای به اینکه بخواهم عضو گروه یا تشکلی ادبی باشم یا اینکه عضو انجمنهایی که جملگی در سطحی نازل قرار دارند و کارشان مجیز خوانی و خود ستایی است، ندارم. در ضمن اقرار میکنم که همیشه هوادار پرو پا قرص و دو آتیشه تیم فوتبال راسینگ کلاب شهر بندری آویاندا هستم. بیش از نوشتن، خواندن را دوست دارم و در واقع در امر نوشتن پر کار نیستم به طوری که به نسبت چهل سالی که به نوشتن اشتغال داشتهام، سیاهه آثارم چندان طولانی نیست. من نیز همانند سایر نویسندهها جوایز متعددی را از آن خود کرده ام. در یک کلام، کم و بیش از کار خودم راضیم.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی خرمگس و زن ستیز: داستانهای طنز از نویسندگان جهان
....ولی من نقشه ای داشتم. بمحضی که بخانه رسيدم، سعی کردم در را بشدت برويش ببندم. ولی اين کار صورت نگرفت. بايد فکرم را خوانده باشد. چون دستگيره ی در را محکم قاپيد و گرفت و خودش را با من بداخل کشيد.
از آن زمان ببعد، او کوبيدن با چتر بر سرم را ادامه داده است. حتا ميتوانم بگويم که هيچگاه نخوابيده و چيزی نخورده. تنها فعاليتش زدن من است. او در هر کاری که ميکنم همراهم است؛ حتا در خصوصی ترين کارها. بخاطر دارم در آغاز، ضربه ها مرا تمام شب بيدار نگاه ميداشت. اکنون تصور ميکنم برايم ناممکن است بدون آنها بخوابم.
هنوز و هميشه؛ روابطمان هيچگاه خوب نبوده. در شرايط گوناگون و با تمام لحنهای ممکن از او خواسته ام رفتارش را برايم شرح دهد. فايده ای نداشته: او بی هيچ کلمه ای به کوبيدن با چترش بر سرم ادامه داده است. خيلی وقتها با مُشت و لگد و – خدا مرا ببخشد – ضربه های چتر اين سوال را پرسيده ام. او بُردبارانه ضربات را تحمل ميکرد. آنها را تحمل ميکرد گويی که بخشی از وظيفه اش است و اين دقيقاً عجيبترين جنبه ی شخصيت اوست: آن عقيده و پيمان نشکستنی درکارش بی کمترين دشمنی است. بطور خلاصه، عقيده ی راسخی که ماموريت رازآلود را بهمراه داشت، پاسخی بقدرتی ديگر بود.
عليرغم اندک بودن نيازهای بشريش، ميدانم که وقتی ميزنمش، احساس درد ميکند. ميدانم ضعيف است و فناپذير. همچنين ميدانم با تنها يک گلوله ميتوانم از دستش خلاص بشوم. آنچه نميدانم اين است که بهتر است با آن گلوله او را بکشم يا خودم را. هيچ نميدانم، اگر هر دوی ما کشته شويم ممکن است ديگر کوبيدن با چتر بر سر مرا ادامه ندهد. در هر صورت، اين دليل تراشی بی فايده است. ميدانم که هرگز جرات نميکنم او را يا خودم را بکشم.
بعبارت ديگر، اين اواخر فهميده ام که بدون ضربات زنده نميمانم. اکنون بدفعات دلواپسی جدی به سراغم آمده و بر من غلبه کرده. نگرانی جديد روح و روانم را ميخورَد و از بين ميبَرد: نگرانی از اينکه مرد ممکن است موقعی که خيلی باو احتياج دارم ناپديد شود و من ديگر ضربات چتر را حس نکنم؛ ضرباتی که کمک ميکنند اينچنين عميق بخوابم.
پایان
سلامی دوباره
داستان مردی هست که عادت دارد با چتری بر سرم بکوبد
فرناندو سورنتينو - ترجمه از اسپانيايی بانگليسی : کلارک م. زلوتچو
مردی هست که عادت دارد با چتری بر سرم بکوبد. دقيقاً پنج سال پيش، چنين روزی بود که او با چترش بر سرم کوبيد. ابتدا، نميتوانستم تحملش کنم؛ ولی امروز بان عادت کرده ام.
نامش را نميدانم. ميدانم که ظاهری معمولی دارد. لباس خاکستری ميپوشد و موهايش در قسمت شقيقه سفيد شده و چهره ای عادی دارد. او را پنج سال پيش در صبحی بسيار گرم ملاقات کردم. بر نيمکتی در زير سايه ی درختی در پارک پالرمو نشسته بودم و روزنامه ميخواندم. ناگهان حس کردم چيزی به سرم برخورد ميکند. او بسيار شبيه مردی بود که امروز – وقتی دارم اينها را مينويسم – با خونسردی و منظم با چتری کتکم ميزند.
در آن شرايط با رنجش به اطراف نگاه انداختم: او زدن مرا ادامه ميداد. از او پرسيدم "ديوونه ای؟" نشانه ای وجود نداشت که حرف مرا شنيده باشد. بعد هشدار دادم که پليس خبر ميکنم. بی هيچ اضطرابی - به سردی يخ – وظيفه اش را انجام ميداد. بعد از دقايقی دودلی و مشاهده ی اينکه نميخواهد برخوردش را تغيير دهد، برخاستم و با مشت بر دماغش کوبيدم. مرد به زمين افتاد و ناله ای تقريباً ناشنيدنی از دهانش خارج شد. سريع و ظاهراً با سعی زياد بر روی پاهايش ايستاد و بی هيچ صحبتی کوبيدن با چتر بر سرم را ادامه داد.
دماغش خون ميامد. در آن لحظه برايش متاثر شدم. از اينکه او را آنقدر محکم زده بودم، احساس پشيمانی ميکردم. از اين گذشته او واقعاً مرا کتک نميزد. در واقع با چترش فقط ضربه هايی ملايم ميزد که اصلاً درد نداشت. البته آن ضربه ها واقعاً مزاحم بودند. همانگونه که همه ميدانيم، وقتی مگسی بر روی پيشانيتان بنشيند، هيچ دردی حس نميکنيد؛ آنچه حس ميکنيد، مزاحمت است. چتر، مگس بزرگی بود که لحظه به لحظه و در زمانهای معين بر سرم فرود ميامد.
متقاعد شدم که با ديوانه ای مواجه شده ام. سعی کردم فرار کنم. بی هيچ کلمه ای زدن مرا ادامه داد. پس، شروع کردم به دويدن (در اين موقعيت ميتوانستم نشان بدهم که آْدمهای زيادی نيستند که بتوانند همانند من بدوند) دنبالم راه افتاد. بيهوده سعی ميکرد ضربه ای بزند. مرد به هِن هِن افتاد و نفس نفس ميزد. بهمين دليل فکر کردم اگر همچنان بخواهم مجبورش کنم که با آن سرعت دنبالم بدود، "زجردهنده"ام همانجا و همانموقع ميفتد و ميميرد.
بهمين دليل سرعتم را کم کردم و شروع کردم به قدم زدن. نگاهش کردم. هيچ نشانه ای از قدردانی يا سرزنش در چهره اش نبود. تنها به کوبيدن با چتر بر سرم ادامه داد. فکر کردم به پاسگاه بروم و بگويم : "جناب سروان! اين مرد با چتری بر سرم ميکوبد." اين مورد، بی سابقه است.جناب سروان نگاه مشکوکی بمن ميندازد و از من ميخواهد برگه های هويتم را نشان بدهم و سووالات ناراحت کننده ای ميپرسد. حتا ممکن است مرا جلب کند.
فکر کردم بهتر است به خانه برگردم. اتوبوس خط 67 را سوار شدم. در تمام مدت در کنارم بود و با چتر بر سرم ميکوبيد. روی صندلی اول نشستم. درست در کنار من ايستاد و با دست چپش ميله ی اتوبوس را گرفت. با دست راستش بی امان کتک زدنِ مرا با چتر ادامه داد. ابتدا، مسافرها لبخندهای زير زيرکی رد و بدل ميکردند. راننده شروع کرد به نگاه کردنِ ما در آينه ی عقب. کم کم اتوبوس شليک خنده شد؛ خنده ای مضحک و تمام نشدنی. داشتم از خجالت آب ميشدم. "زجر دهنده"ام بی خيالِ خنده ها، زدن مرا ادامه ميداد.
ايستگاهِ پلِ پاسيفيکو پياده شدم – پياده شديم - . سرتاسر خيابان سانتافه را قدم زديم. همه بطرز احمقانه ای به ما خيره ميشدند. بذهنم رسيد به آنها بگويم : "به چی نگاه ميکنين بي شعورا! تا حالا آدمی نديدين که با چتر تو سر يکی ديگه بزنه؟" ولی باز بذهنم رسيد که احتمالاً تاکنون چنين صحنه ی مضحکی نديده باشند. سپس، پنج شش تا پسر بچه ی کوچولو در حاليکمه مثل ديوانه ها داد ميزدند، دنبالمان راه افتادند.
ادامه دارد....
متشکرم
خیلی خوبه که انسان از زندگیش راضی باشه این مسئله خیلی مهمه !
خیلی خوبه که آدم بتونه گذشته بدشو فراموش کنه و زندگی تازه آغاز بکنه هر چند که
مثل سابق از سلامتی کامل نداشته باشه ولی دلگرم و خوشحال باشه.
8-)8-)