شوالیه های بدنام
نویسنده:
دیوید گمل
مترجم:
طاهره صدیقیان
امتیاز دهید
در آغاز داستان با برده ای جوان به نام لاگ آشنا می شویم که دارای استعداد بزرگ جادویی است و در خواب شاهد باز شدن دروازه های خالی از سکنه بین جهان توسط اولاتار جادوگر و عبور شوالیه های افسانه ای گابالا به درون دروازه خالی از سکنه دنیای دیگر، به قصد نابودکردن همیشگی شر و شکست شیطان هست اما مانانان شوالیه ترسو پا به درون دروازه نمی گذارد در حالیکه اولاتار از این موضوع خبری ندارد، شش سال می گذرد و خبری از شوالیه های گابالا نمی شود اما ...
از متن کتاب:
او نه ساله بود، دوباره میان اندوه و شادی، و در حال پرواز در زیر ستارگان و برفراز سرزمینی غرق در نور ماه، خواب می دید. حتی در نه سالگی می دانست که مردم واقعا پرواز نمی کنند. با این حال، در این لحظه، چه رویا و چه بیداری، او تنها و آزاد بود.
کسی نبود که او را برای دزدیدن یک شیرینی عسلی تنبیه کند، کسی نبود که بعد از ساعتها، جلا دادن نقره ها، او را برای ندیدن اثر یک انگشت کتک بزند.
جایی ـ گرچه نمی دانست کجا ـ مادرش در سردی مرگ خوابیده بود، و اندوهش مثل چاقویی داغ در روح او فرو می رفت. اما، مانند تمام بچه ها، به زور داغش را از ذهن بیرون راند و به الماس پرتلالو ستاره ها نگاه کرد. اما آنها، درخشان و سرد، همواره از دسترس او دور می ماندند. از سرعت پروازش کاست و به زیر نگاه انداخت.
سرزمین گابالا حالا خیلی کوچک بود و دنیا بسیار بزرگ. جنگل اقیانوس مثل پوست گرگ در زیر پایش گسترده بود، کوهها، فقط چروکهایی روی پوست یک پیرمرد. پایین تر افتاد، می چرخید و به طرف زمین فرود می آمد، و همچنان که کوهها، تیز و تهدیدآمیز، به سویش بالا می آمدند. از وحشت فریاد می کشید، سقوط سرگیجه آورش آهسته تر شد و بار دیگر شناور ماند.
روی دریای آن سوی بندر پرتیا می توانست کشتی های بزرگ جنگلی را با بادبانهای چهارگوش و پاروهای بالا رفته، و روی زمین، نور شهرها و دهکده ها را ببیند. چهار آتشدان بسیار بزرگ بر روی دیوارهای دژ مکتاروشن بودند و مثل شمعهای روی کیک چشمک می زدند. از روی نورها به سوی کوههای دوردست سرعت گرفت.
آرزو کرد هرگز به خانه بازنگردد؛ کاش می توانست، به دور از شکنجه های بردگی، همین طور برای همیشه پرواز کند. هنگامی که مادرش زنده بود، کسی وجود داشت که دوستش داشته باشد ـ نه به عنوان یک غلام بچه ـ بلکه به عنوان لاگ، فرزندش، خون و گوشتش. بازوان او همیشه به رویش باز بود...
بیشتر
از متن کتاب:
او نه ساله بود، دوباره میان اندوه و شادی، و در حال پرواز در زیر ستارگان و برفراز سرزمینی غرق در نور ماه، خواب می دید. حتی در نه سالگی می دانست که مردم واقعا پرواز نمی کنند. با این حال، در این لحظه، چه رویا و چه بیداری، او تنها و آزاد بود.
کسی نبود که او را برای دزدیدن یک شیرینی عسلی تنبیه کند، کسی نبود که بعد از ساعتها، جلا دادن نقره ها، او را برای ندیدن اثر یک انگشت کتک بزند.
جایی ـ گرچه نمی دانست کجا ـ مادرش در سردی مرگ خوابیده بود، و اندوهش مثل چاقویی داغ در روح او فرو می رفت. اما، مانند تمام بچه ها، به زور داغش را از ذهن بیرون راند و به الماس پرتلالو ستاره ها نگاه کرد. اما آنها، درخشان و سرد، همواره از دسترس او دور می ماندند. از سرعت پروازش کاست و به زیر نگاه انداخت.
سرزمین گابالا حالا خیلی کوچک بود و دنیا بسیار بزرگ. جنگل اقیانوس مثل پوست گرگ در زیر پایش گسترده بود، کوهها، فقط چروکهایی روی پوست یک پیرمرد. پایین تر افتاد، می چرخید و به طرف زمین فرود می آمد، و همچنان که کوهها، تیز و تهدیدآمیز، به سویش بالا می آمدند. از وحشت فریاد می کشید، سقوط سرگیجه آورش آهسته تر شد و بار دیگر شناور ماند.
روی دریای آن سوی بندر پرتیا می توانست کشتی های بزرگ جنگلی را با بادبانهای چهارگوش و پاروهای بالا رفته، و روی زمین، نور شهرها و دهکده ها را ببیند. چهار آتشدان بسیار بزرگ بر روی دیوارهای دژ مکتاروشن بودند و مثل شمعهای روی کیک چشمک می زدند. از روی نورها به سوی کوههای دوردست سرعت گرفت.
آرزو کرد هرگز به خانه بازنگردد؛ کاش می توانست، به دور از شکنجه های بردگی، همین طور برای همیشه پرواز کند. هنگامی که مادرش زنده بود، کسی وجود داشت که دوستش داشته باشد ـ نه به عنوان یک غلام بچه ـ بلکه به عنوان لاگ، فرزندش، خون و گوشتش. بازوان او همیشه به رویش باز بود...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی شوالیه های بدنام
تا حالا هیچ کس رو در فانتزی نویسی به قدرت ایشون ندیدم.
همه باید این کتاب رو بخونن تا اون حس خوب رو پیدا کنن.