نمایشنامه اینهمه قاسم من
نویسنده:
اکبر یادگاری
امتیاز دهید
از متن کتاب:
(صحنه)
(سالن بیمارستان. کارمند زن در اطاق کوچک اطلاعات مشغول تلفن است. مردی بلند قامت منتظر ایستاده. آنطرفتر تلفن عمومی ست. گاه دکتر یا مریضی یا مراجعی از دری که به بخشها راه دارد، رفت و آمد می کنند. در اثر کمبود جا کنار سالن تخت گذاشته اند که مریض خوابانده اند. مردی مسن با موهای جوگندمی روی مبل نشسته، پسر جوان لاغراندامی با لباسهای تمیز اما مندرس کنار تخت نشسته که پسر کوچکی لاغر و مریض احوال روی آن دراز کشیده. عده ای زن و مرد با بچه هایشان روی مبل ها منتظر نشسته اند.
کارمند زن: نخیر آقا، یک لحظه گوشی. (به مرد بلند قد) بفرمائید خودتون صحبت کنید تا پزشک قانونی نره نمی شه.
مرد بلندقد: ممنون. الو بفرمائید. تا کی طول میکشه؟ معلوم نیست؟ ما الان بیمارستانیم، برای آمبولانس گفته م. بله. حتماً. چشم، من نمی دونستم. بله. قربان شما، چشم. (گوشی را می گذارد)
مرد مسن: چی شد؟
مرد بلند قد: آمبولانس بیاد، تحویلش می گیریم، می بریم. اول باید بره پزشک قانونی. مثل اینکه همونجا اجازه
دفنشو میدن. (پیرمردی با صورت استخوانی که ته ریشی دارد، کلاه کهنه ای بسر گذاشته، لباسش کهنه، خاکی، و کفشهایش به پایش سلمبه شده وارد می شود. سرگردان و گیج است. و تقریباً بی اراده به سمت اطلاعات می رود. در دستش کیسه نایلونی ست که در آن قدری میوه ریخته است. با کنجکاوی و نگرانی به کارمند زن که سرگرم تلفن ست نگاه می کند)...
(صحنه)
(سالن بیمارستان. کارمند زن در اطاق کوچک اطلاعات مشغول تلفن است. مردی بلند قامت منتظر ایستاده. آنطرفتر تلفن عمومی ست. گاه دکتر یا مریضی یا مراجعی از دری که به بخشها راه دارد، رفت و آمد می کنند. در اثر کمبود جا کنار سالن تخت گذاشته اند که مریض خوابانده اند. مردی مسن با موهای جوگندمی روی مبل نشسته، پسر جوان لاغراندامی با لباسهای تمیز اما مندرس کنار تخت نشسته که پسر کوچکی لاغر و مریض احوال روی آن دراز کشیده. عده ای زن و مرد با بچه هایشان روی مبل ها منتظر نشسته اند.
کارمند زن: نخیر آقا، یک لحظه گوشی. (به مرد بلند قد) بفرمائید خودتون صحبت کنید تا پزشک قانونی نره نمی شه.
مرد بلندقد: ممنون. الو بفرمائید. تا کی طول میکشه؟ معلوم نیست؟ ما الان بیمارستانیم، برای آمبولانس گفته م. بله. حتماً. چشم، من نمی دونستم. بله. قربان شما، چشم. (گوشی را می گذارد)
مرد مسن: چی شد؟
مرد بلند قد: آمبولانس بیاد، تحویلش می گیریم، می بریم. اول باید بره پزشک قانونی. مثل اینکه همونجا اجازه
دفنشو میدن. (پیرمردی با صورت استخوانی که ته ریشی دارد، کلاه کهنه ای بسر گذاشته، لباسش کهنه، خاکی، و کفشهایش به پایش سلمبه شده وارد می شود. سرگردان و گیج است. و تقریباً بی اراده به سمت اطلاعات می رود. در دستش کیسه نایلونی ست که در آن قدری میوه ریخته است. با کنجکاوی و نگرانی به کارمند زن که سرگرم تلفن ست نگاه می کند)...
آپلود شده توسط:
Faryadesokoot
1404/10/09
دیدگاههای کتاب الکترونیکی نمایشنامه اینهمه قاسم من