تراژدی مرگ نوند
نویسنده:
رضا طاهری بشار
امتیاز دهید
تراژدی مرگ نوند، نمایشنامهای تاریخی و نفسگیر اثر رضا طاهری بشار است که داستان سوگناک ولیعهدی زخم خورده و پریشان را -بازگشته از نبردی سهمگین- در ایران رو به زوال روایت می کند.
داستان:
نوند، سردار سپاه و ولیعهد ایران شکست خورده از رومیان و مجروح به دربار بازگشته است-جویای خائنان- و با برادرش -آتبین طمعکار بزدل- و وسوسه های او در کشاکش است.
ملکه هوشمند ایران و شاهنشاه می کوشند تا راه گریزی از چنگال تیز رومیان بیابند و زمان بخرند، اما رخدادهای خونبار و کینه توزیهای پی در پی و توطئه های پایان ناپذیر یکایک پدیدار میشوند تا قصه را بسوی پرتگاه برانند. ملکه مادر به فرزندانش ایمان دارد و می کوشد که از تله، کشور را و خودش را بیرون بکشد، اما نمی داند که چه رخدادهای دردناکی در انتظار است. این نمایشنامه، داستان دسیسه چینیها و همدستی و خیانتها است که دست به دست هم میدهند تا اندک اندک مرگامرگی سهمگین یکایک نفرات خاندان سلطنتی را در کام اهریمنی خود فرو برد.
بخشی از متن نمایشنامه:
نوند:
چرا به او شک کرده بودم؟ چرا تهدید کردهبودم او را؟ هولناک و همزمان مسخره نیست؟
[با انگشتانش موهای ملکه را مینوازد]
وای...او را؟ براستی او را؟ مادرم را؟ گوشت تن و استخوان بدنم را؟
[آتبین نرمانرم، دست بر قبضه شمشیر در نیام، در پساپس نوند میایستد، نوند پریشانحال خنجر را از زمین برمیدارد و خیره مینگردش]
پس اعتمادی حتی میان فرزند و پدر و مادر نیست. عشقی نیست. محبتی نیست.همه فریب، همه دروغ، همه جنایت و تردید...
اما خدایا پس عشق چیست؟ ایمان کجاست؟ چیست؟ چه کسی به راستی میشناسدشان؟
[نوند بر میخیزد، میلغزد و سپس افتان به میزی میآویزد]
نه، کسی نمیشناسد، کسی حقیقت آنها را نمیداند. هیچ کس. اما کیفر را میشناسم، رازش را میدانم. میدانم و در بند بند وجودم درکش میکنم. آسایشش را حس میکنم، آرامش تاوانش را آرزو میکنم. به ویژه اکنون که باید چیزهایی را به خودم ثابت کنم. چون شاید واقعا زمانش رسیده است. چون چند روزی هست که وسوسهای به جانم افتاده است، چیزی که درونم را نیشتر میزند، میخلد و میکَنَد و پیش میرود. زیرا دیگر تاب آن را ندارم که چکهچکههای خوناب این زخم هم بر سیلاب خون زخمهای دیرین عمیق که پیوسته و بیگسست فرو میرود، افزوده شود تا در گودایی بس ژرف و درهم فرورفته، مکیده شود و باز بهسان شرار آتش سوزان در رگهای از هم گسیختهام بپاشد و مسخم کند...که آتش در من زند و عذابم دهد...وقتی که این جرم هولناک تو است.. وقتی که این جرم هولناک من است.
زیرا هر بزهی تاوان گناهش باید داده شود، باید...حتی اگر آسمان و زمین و زمان فرو پاشند.
چون این بار، این بار سهمناک اجازه نخواهد داد ادامه دهم، تا بادافره گناهی چنین سترگ را نپردازم، تا تازیانه جان شکاف حقیقت برهنه را بر تنم فرود نیاورم...
داستان:
نوند، سردار سپاه و ولیعهد ایران شکست خورده از رومیان و مجروح به دربار بازگشته است-جویای خائنان- و با برادرش -آتبین طمعکار بزدل- و وسوسه های او در کشاکش است.
ملکه هوشمند ایران و شاهنشاه می کوشند تا راه گریزی از چنگال تیز رومیان بیابند و زمان بخرند، اما رخدادهای خونبار و کینه توزیهای پی در پی و توطئه های پایان ناپذیر یکایک پدیدار میشوند تا قصه را بسوی پرتگاه برانند. ملکه مادر به فرزندانش ایمان دارد و می کوشد که از تله، کشور را و خودش را بیرون بکشد، اما نمی داند که چه رخدادهای دردناکی در انتظار است. این نمایشنامه، داستان دسیسه چینیها و همدستی و خیانتها است که دست به دست هم میدهند تا اندک اندک مرگامرگی سهمگین یکایک نفرات خاندان سلطنتی را در کام اهریمنی خود فرو برد.
بخشی از متن نمایشنامه:
نوند:
چرا به او شک کرده بودم؟ چرا تهدید کردهبودم او را؟ هولناک و همزمان مسخره نیست؟
[با انگشتانش موهای ملکه را مینوازد]
وای...او را؟ براستی او را؟ مادرم را؟ گوشت تن و استخوان بدنم را؟
[آتبین نرمانرم، دست بر قبضه شمشیر در نیام، در پساپس نوند میایستد، نوند پریشانحال خنجر را از زمین برمیدارد و خیره مینگردش]
پس اعتمادی حتی میان فرزند و پدر و مادر نیست. عشقی نیست. محبتی نیست.همه فریب، همه دروغ، همه جنایت و تردید...
اما خدایا پس عشق چیست؟ ایمان کجاست؟ چیست؟ چه کسی به راستی میشناسدشان؟
[نوند بر میخیزد، میلغزد و سپس افتان به میزی میآویزد]
نه، کسی نمیشناسد، کسی حقیقت آنها را نمیداند. هیچ کس. اما کیفر را میشناسم، رازش را میدانم. میدانم و در بند بند وجودم درکش میکنم. آسایشش را حس میکنم، آرامش تاوانش را آرزو میکنم. به ویژه اکنون که باید چیزهایی را به خودم ثابت کنم. چون شاید واقعا زمانش رسیده است. چون چند روزی هست که وسوسهای به جانم افتاده است، چیزی که درونم را نیشتر میزند، میخلد و میکَنَد و پیش میرود. زیرا دیگر تاب آن را ندارم که چکهچکههای خوناب این زخم هم بر سیلاب خون زخمهای دیرین عمیق که پیوسته و بیگسست فرو میرود، افزوده شود تا در گودایی بس ژرف و درهم فرورفته، مکیده شود و باز بهسان شرار آتش سوزان در رگهای از هم گسیختهام بپاشد و مسخم کند...که آتش در من زند و عذابم دهد...وقتی که این جرم هولناک تو است.. وقتی که این جرم هولناک من است.
زیرا هر بزهی تاوان گناهش باید داده شود، باید...حتی اگر آسمان و زمین و زمان فرو پاشند.
چون این بار، این بار سهمناک اجازه نخواهد داد ادامه دهم، تا بادافره گناهی چنین سترگ را نپردازم، تا تازیانه جان شکاف حقیقت برهنه را بر تنم فرود نیاورم...
آپلود شده توسط:
gashtaran123
1404/07/30
دیدگاههای کتاب الکترونیکی تراژدی مرگ نوند