سبکی خنده، سنگینی اندوه فراموشی
نویسنده:
اسد رخساریان
امتیاز دهید
کتاب «سبکی خنده، سنگینی اندوه فراموشی» مجموعهای شعری از اسد رخساریان است که بهعنوان دفتر شعری تازه او منتشر شده است. این مجموعه در سال ۲۰۲۲ منتشر شده و ناشرِ یکی از چاپها انتشارات «ارزان» در استکهلم است.
از نظر فرم و زبان، دفتر به شعر آزاد/معاصر تعلق دارد و نقدها و معرفیها آن را در میانه نوعی «شعر روایی» و «شعر گفتار» توصیف کردهاند یعنی گرایشی به روایتگویی، لحن محاورهای و لحظاتی که به تجربه خواب و یاد و نوستالژی میپردازند. در آغاز دفتر اشارهای به «خوابِ نیما» آمده که نشانگر آگاهیِ شاعر از سنت نوگرای نیما و پیوندهای فرمی-مضمونی اوست.
خواب نیما:
من مرواریدی پیدا کرده و آن را به کسی نشان نداده بودم. نیما شاعر افسانه با هیکلی استخوانی و پیراهن بلند سفیدی روبروی من ایستاده و می خواست آن مروارید را ببیند. گفتم: نه، نمی شود. او راه افتاد و رفت و از من دور شد، من او را صدا زدم و گفتم بیا ببین اش! آن مروارید مثل دانه ی اشکی بود، برق میزد و درشت بود و در داخل شیشه ی کوچکی به اندازه ی خودش بود. آن را به دست نیما دادم. نیما آن را گذاشت جلوی آفتاب. شیشه برق زد و یک پایه ی صلیبی درشت طلایی رنگ روی آن نقش بست. نیما خیلی آرام، انگار که با خودش حرف می زند گفت: خالصِ خالص است. آن را برداشت و به من بازش گرداند. گفتم: پول لازم دارم ببرم بفروشم اش. نیما گفت: باید مواظب باشی. این روزها کسی خریدارش نیست و قیمت پایین است.
زمستان ۲۰۱۶
از نظر فرم و زبان، دفتر به شعر آزاد/معاصر تعلق دارد و نقدها و معرفیها آن را در میانه نوعی «شعر روایی» و «شعر گفتار» توصیف کردهاند یعنی گرایشی به روایتگویی، لحن محاورهای و لحظاتی که به تجربه خواب و یاد و نوستالژی میپردازند. در آغاز دفتر اشارهای به «خوابِ نیما» آمده که نشانگر آگاهیِ شاعر از سنت نوگرای نیما و پیوندهای فرمی-مضمونی اوست.
خواب نیما:
من مرواریدی پیدا کرده و آن را به کسی نشان نداده بودم. نیما شاعر افسانه با هیکلی استخوانی و پیراهن بلند سفیدی روبروی من ایستاده و می خواست آن مروارید را ببیند. گفتم: نه، نمی شود. او راه افتاد و رفت و از من دور شد، من او را صدا زدم و گفتم بیا ببین اش! آن مروارید مثل دانه ی اشکی بود، برق میزد و درشت بود و در داخل شیشه ی کوچکی به اندازه ی خودش بود. آن را به دست نیما دادم. نیما آن را گذاشت جلوی آفتاب. شیشه برق زد و یک پایه ی صلیبی درشت طلایی رنگ روی آن نقش بست. نیما خیلی آرام، انگار که با خودش حرف می زند گفت: خالصِ خالص است. آن را برداشت و به من بازش گرداند. گفتم: پول لازم دارم ببرم بفروشم اش. نیما گفت: باید مواظب باشی. این روزها کسی خریدارش نیست و قیمت پایین است.
زمستان ۲۰۱۶
آپلود شده توسط:
melorin
1404/07/12
دیدگاههای کتاب الکترونیکی سبکی خنده، سنگینی اندوه فراموشی