خلاصه کتاب کتاب دزد
نویسنده:
مارکوس زوساک
امتیاز دهید
خلاصه کتاب «دزد کتاب» (The Book Thief) شرح مختصریست بر اثر مارکوس زوساک (Markus Zusak)، نویسندهی استرالیایی که در سال ۲۰۰۵ منتشر شد و به یکی از تاثیرگذارترین رمانهای ادبیات نوجوان تبدیل شد. این کتاب داستان «لیزل ممینگر»، دختر نوجوانی را روایت میکند که در دوران آلمان نازی زندگی میکند. راوی داستان، خود مرگ است که با لحنی متفاوت و منحصر به فرد، داستان لیزل را برای ما تعریف میکند. لیزل که نزد خانواده جدیدش، خانوادهی هوبرمان، زندگی میکند، در شرایط سخت جنگ جهانی دوم با کتابها انس میگیرد و یاد میگیرد چگونه از طریق کلمات، دنیای اطرافش را درک کند و با آن کنار بیاید.
بخشی از رمان دزد کتاب:
«اول رنگها را میبینم. همه چیز را اینطور در ذهنم نگه میدارم. آسمان سفید مثل برف، مثل ابر، مثل شیری که روی میز ریخته باشد. در آن دور دستها، درختان از سرما به هم میپیچند و برفها زیر پاها جیغ میکشند. دختر بچهای زانو زده و میلرزد. من خم میشوم و منتظر میمانم، و وقتی روحی از تن برادرش جدا میشود، آرام آن را در آغوش میگیرم. تازه در این لحظه است که متوجه دختر میشوم - چشمهای نقرهایاش که اشک در آنها جمع شده و صورت یخزدهاش که در برف خم شده. قلبم برای او میتپد، هرچند که من قلبی ندارم. این همان لحظهای است که تصمیم میگیرم داستان او را برایتان تعریف کنم، داستان دزد کتاب. این داستانی است درباره یک دختر، چند کلمه، یک آکوردئونیست، چند فانتیک متعصب، یک یهودی مشتزن، و البته هزاران دزدی.
در طول سالهای زیادی که این شغل را داشتهام، من میلیونها بار از کنار انسانها گذشتهام. اغلب فقط از کنارشان رد شدهام، اما گاهی هم توقف کردهام تا نگاهی به آنها بیندازم. هر انسانی رنگ خاص خودش را دارد. رنگی که من میبینم وقتی به سراغشان میروم. برخی مثل آسمانِ گرگ و میش خاکستری هستند، برخی به رنگ شکلات تلخ، و بعضیها هم مثل صبح زود روشن و درخشان. در تمام این سالها، من فهمیدهام که انسانها مثل رنگینکمان هستند، هر کدام رنگ و داستان خودشان را دارند. اما در میان همه این رنگها، در میان همه این داستانها، هیچ کس مثل آن دختر نبود، دختری که کتابها را میدزدید و با کلمات زندگی میکرد. او برای من خاص بود، نه به خاطر آنچه که انجام داد، بلکه به خاطر آنچه که بود: یک دزد کتاب با قلبی پر از کلمات و روحی سرشار از امید.»
بخشی از رمان دزد کتاب:
«اول رنگها را میبینم. همه چیز را اینطور در ذهنم نگه میدارم. آسمان سفید مثل برف، مثل ابر، مثل شیری که روی میز ریخته باشد. در آن دور دستها، درختان از سرما به هم میپیچند و برفها زیر پاها جیغ میکشند. دختر بچهای زانو زده و میلرزد. من خم میشوم و منتظر میمانم، و وقتی روحی از تن برادرش جدا میشود، آرام آن را در آغوش میگیرم. تازه در این لحظه است که متوجه دختر میشوم - چشمهای نقرهایاش که اشک در آنها جمع شده و صورت یخزدهاش که در برف خم شده. قلبم برای او میتپد، هرچند که من قلبی ندارم. این همان لحظهای است که تصمیم میگیرم داستان او را برایتان تعریف کنم، داستان دزد کتاب. این داستانی است درباره یک دختر، چند کلمه، یک آکوردئونیست، چند فانتیک متعصب، یک یهودی مشتزن، و البته هزاران دزدی.
در طول سالهای زیادی که این شغل را داشتهام، من میلیونها بار از کنار انسانها گذشتهام. اغلب فقط از کنارشان رد شدهام، اما گاهی هم توقف کردهام تا نگاهی به آنها بیندازم. هر انسانی رنگ خاص خودش را دارد. رنگی که من میبینم وقتی به سراغشان میروم. برخی مثل آسمانِ گرگ و میش خاکستری هستند، برخی به رنگ شکلات تلخ، و بعضیها هم مثل صبح زود روشن و درخشان. در تمام این سالها، من فهمیدهام که انسانها مثل رنگینکمان هستند، هر کدام رنگ و داستان خودشان را دارند. اما در میان همه این رنگها، در میان همه این داستانها، هیچ کس مثل آن دختر نبود، دختری که کتابها را میدزدید و با کلمات زندگی میکرد. او برای من خاص بود، نه به خاطر آنچه که انجام داد، بلکه به خاطر آنچه که بود: یک دزد کتاب با قلبی پر از کلمات و روحی سرشار از امید.»
آپلود شده توسط:
Ketabnak
1403/12/12
دیدگاههای کتاب الکترونیکی خلاصه کتاب کتاب دزد