نمایشنامه پیر سمعان
نویسنده:
سعید پورصمیمی
امتیاز دهید
از متن کتاب:
بیابانی در حجاز
(پیش از سپیده دم، باران در سیاهی شب چشم به راه پیر هستند)
جعفر: گویی می دانست که در پشت خانه اش پنهان نشسته ام. ناگهان در را گشود خرقه را پیش پای من گذاشت و گفت "این را به احمد برسان" همین!
یونس: شاید فردا با کاروان به راه بیافتد.
احمد: او می خواهد ناشناس از شهر بیرون برود. چگونه با کاروانی که همه او را می شناسند همراه می شود؟
حسن: می توانیم او را از آن چه در سر دارد باز داریم؟
احمد: تنها به خواهش و زاری. همین. اگر نپذیرفت دست کم مرا یاری کنید. ابراهیم تو میدانی که من توان به دوش کشیدن این بار را ندارم.
(صداهایی از دور شنیده می شود)
داود: چه شده؟...
بیشتر
بیابانی در حجاز
(پیش از سپیده دم، باران در سیاهی شب چشم به راه پیر هستند)
جعفر: گویی می دانست که در پشت خانه اش پنهان نشسته ام. ناگهان در را گشود خرقه را پیش پای من گذاشت و گفت "این را به احمد برسان" همین!
یونس: شاید فردا با کاروان به راه بیافتد.
احمد: او می خواهد ناشناس از شهر بیرون برود. چگونه با کاروانی که همه او را می شناسند همراه می شود؟
حسن: می توانیم او را از آن چه در سر دارد باز داریم؟
احمد: تنها به خواهش و زاری. همین. اگر نپذیرفت دست کم مرا یاری کنید. ابراهیم تو میدانی که من توان به دوش کشیدن این بار را ندارم.
(صداهایی از دور شنیده می شود)
داود: چه شده؟...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی نمایشنامه پیر سمعان