عصمت
نویسنده:
رضا صابری
امتیاز دهید
مکان: ده
جای بازی: صحرا
زمان: شب - مهتاب
(صدای جیرجیرکها و پارس سگها همراه با بادی نسبتاً آرام صدای دشتبانها که از فاصله ی دور بگوش می رسد.)
«اوهوی ، او هوی»
مصیب: (مشغول آبگریست و زمزمه می کند)
دو تا نارو دو تا سیبو دو تا به
زمو بستون و دست دلبرم ده
صدای اسماعیل از فاصله ی دور: اوهوی ... هوی ... هوی ...
مصیب: (به جواب اسماعیل) اوهوی ، او هوی... هوی (صدای دشتبانهای) هوی ... هوی ... هوی... سکوت ... (صدای پای اسماعیل که توی کرتها میدود سپس با فانوسی وارد می شود. خسته است )
اسماعیل: (نفس زنان) خدا قوت. خسته نباشی.
مصیب: سلامت باشی ... اینطرفا؟
اسماعیل: دنبال اسداله میگشتم ... تو ندیدیش؟
مصیب: نه... ندیدمش ... کارش داشتی؟...
بیشتر
جای بازی: صحرا
زمان: شب - مهتاب
(صدای جیرجیرکها و پارس سگها همراه با بادی نسبتاً آرام صدای دشتبانها که از فاصله ی دور بگوش می رسد.)
«اوهوی ، او هوی»
مصیب: (مشغول آبگریست و زمزمه می کند)
دو تا نارو دو تا سیبو دو تا به
زمو بستون و دست دلبرم ده
صدای اسماعیل از فاصله ی دور: اوهوی ... هوی ... هوی ...
مصیب: (به جواب اسماعیل) اوهوی ، او هوی... هوی (صدای دشتبانهای) هوی ... هوی ... هوی... سکوت ... (صدای پای اسماعیل که توی کرتها میدود سپس با فانوسی وارد می شود. خسته است )
اسماعیل: (نفس زنان) خدا قوت. خسته نباشی.
مصیب: سلامت باشی ... اینطرفا؟
اسماعیل: دنبال اسداله میگشتم ... تو ندیدیش؟
مصیب: نه... ندیدمش ... کارش داشتی؟...
آپلود شده توسط:
Faryadesokoot
1403/01/13
دیدگاههای کتاب الکترونیکی عصمت