خاطرات کلاویس
نویسنده:
اچ. اچ. مونرو
مترجم:
آرش خوش صفا
امتیاز دهید
سرآغاز داستان:
کلاویس گفت: «بیشتر قصه های شکار شبیه حکایات باغبونی ان» بارونس رو کرد بهش و گفت: «ولی قصه شکار من یه ذره هم شبیه چیزهایی که تا حالا شنیده ای نیست؛ ماجرا مال مدتها پیشه، مال اون وقتها که تقریباً بیست و سه سالم بود. اون روزها مثل الان این قدر از همسرم دور نبودم. میدونی که اون موقع ها هیچ کدوممون نمیتونستیم تنهایی از پس هزینه زندگی بربیایم. با وجود این همه مَثَل و حرف و حدیث، فقر بیشتر از اینکه آدمها رو از هم دور کنه به هم گره شون میزنه. ما همیشه عادت داشتیم با گروه های جورواجوری بریم شکار. اما خب هیچ کدوم از این چیزها به قصه من مربوط نمیشه.»
«هنوز نرسیده یم ولی فکر کنم قرار مداری تو کاره.»
«خب معلومه.»
«آدمهای همیشگی اونجا جمع بودن؛ حتی کانستنس برادل هم بود.
کانستنس از دون دسته زنهای جوون با چهره گلگون و اندامی توپر بود که ریختش خیلی به چشم اندازهای پاییزی یا دکوراسیون کلیسا میخورد. تا چشمش به من افتاد گفت به دلم برات شده که اتفاق خیلی بدی قراره بیفته. رنگ وروم پریده نه؟! انگار خبر خیلی ناگواری شنیده بود و رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود. اما خب، با این حال بهش گفتم ولی از همیشه بهترید؛ هر چند واسه شما که دیگه عادیه. پیش از اینکه اون به خودش بیاد و بفهم چی بهش گفته م، ما دیگر مشغول کارمون شده بودیم. سگها کمی دورتر و لای بوته زارهای سرو کوهی روباهی پیدا کرده بودن که دراز به دراز افتاده بود روی زمین.» کلاویس گفت: «میدونستم توی همه قصه های شکار همیشه پای بوته سرو کوهی و روباه در میونه.»...
بیشتر
کلاویس گفت: «بیشتر قصه های شکار شبیه حکایات باغبونی ان» بارونس رو کرد بهش و گفت: «ولی قصه شکار من یه ذره هم شبیه چیزهایی که تا حالا شنیده ای نیست؛ ماجرا مال مدتها پیشه، مال اون وقتها که تقریباً بیست و سه سالم بود. اون روزها مثل الان این قدر از همسرم دور نبودم. میدونی که اون موقع ها هیچ کدوممون نمیتونستیم تنهایی از پس هزینه زندگی بربیایم. با وجود این همه مَثَل و حرف و حدیث، فقر بیشتر از اینکه آدمها رو از هم دور کنه به هم گره شون میزنه. ما همیشه عادت داشتیم با گروه های جورواجوری بریم شکار. اما خب هیچ کدوم از این چیزها به قصه من مربوط نمیشه.»
«هنوز نرسیده یم ولی فکر کنم قرار مداری تو کاره.»
«خب معلومه.»
«آدمهای همیشگی اونجا جمع بودن؛ حتی کانستنس برادل هم بود.
کانستنس از دون دسته زنهای جوون با چهره گلگون و اندامی توپر بود که ریختش خیلی به چشم اندازهای پاییزی یا دکوراسیون کلیسا میخورد. تا چشمش به من افتاد گفت به دلم برات شده که اتفاق خیلی بدی قراره بیفته. رنگ وروم پریده نه؟! انگار خبر خیلی ناگواری شنیده بود و رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود. اما خب، با این حال بهش گفتم ولی از همیشه بهترید؛ هر چند واسه شما که دیگه عادیه. پیش از اینکه اون به خودش بیاد و بفهم چی بهش گفته م، ما دیگر مشغول کارمون شده بودیم. سگها کمی دورتر و لای بوته زارهای سرو کوهی روباهی پیدا کرده بودن که دراز به دراز افتاده بود روی زمین.» کلاویس گفت: «میدونستم توی همه قصه های شکار همیشه پای بوته سرو کوهی و روباه در میونه.»...
تگ:
رمان خارجی
دیدگاههای کتاب الکترونیکی خاطرات کلاویس