چپق: سه داستان
نویسنده:
یوری ناگیبین
امتیاز دهید
مترجم: فردوس
یوری ناگیبین یکی از نویسندگان شورویست که تاکنون چند مجموعه داستانهایش به چاپ رسیده و نامش شهرت بسزائی یافته است. در این مجموعه سه داستان این نویسنده بنام "چپق"، "پیروزمند" و "بلوط زمستانی" مندرج شده است.
از داستان چپق:
داستان واقعی چنانکه ناروژنی برایم تعریف کرده است.
گهواره من ارابه کولیها بود و تمام دوران کودکی من در آن گذشته است. وقتی آن دوران گذشته را بیاد میاورم، پیش از هر چیز احساس حرکت دایمی یکنواخت و خواب آور بخاطرم می آید تا دورنمای طبیعت و سیمای آشنایان و صدا و دستهای مادرم. کافیست چشمها را ببندم و دوران کودکی را بیاد آورم تا آن احساس در دلم زنده گردد و با تمام نیروی هستی خود حرکت لرزان گاریها، تکان دست اندازها و نوسان سرگیجه آور ارابه را در جاده های ناهموار احساس نمایم. در همین حرکت دایمی بود که من محیط اطراف خود را دیدم و با آن آشنا شدم جاده گوئی از زیر چرخها می گذشت و کناره های راه بوته زار آنرا بدنبال خود می کشید. از روبرو بیشه و کشتزار به پیشواز ما می دوید و پیرامون ما کرانه باریک و نیلی افق، که آسمان و زمین را بهم وصل می کرد، بدون خستگی می چرخید.
من هفت ساله بودم که ناگاه درختها و خانه ها و مزارع و بوته زارها از حرکت باز ایستاد. زیرا بیماری سخت مادرم ما را ناگزیر ساخت کولی ها را رها کرده و در ده کوچک باگدانوو، که جزو استان سابق ورونژ بود، در خانه خویشاوند دور خود میخایلوی موحنائی، اقامت گزینیم...
یوری ناگیبین یکی از نویسندگان شورویست که تاکنون چند مجموعه داستانهایش به چاپ رسیده و نامش شهرت بسزائی یافته است. در این مجموعه سه داستان این نویسنده بنام "چپق"، "پیروزمند" و "بلوط زمستانی" مندرج شده است.
از داستان چپق:
داستان واقعی چنانکه ناروژنی برایم تعریف کرده است.
گهواره من ارابه کولیها بود و تمام دوران کودکی من در آن گذشته است. وقتی آن دوران گذشته را بیاد میاورم، پیش از هر چیز احساس حرکت دایمی یکنواخت و خواب آور بخاطرم می آید تا دورنمای طبیعت و سیمای آشنایان و صدا و دستهای مادرم. کافیست چشمها را ببندم و دوران کودکی را بیاد آورم تا آن احساس در دلم زنده گردد و با تمام نیروی هستی خود حرکت لرزان گاریها، تکان دست اندازها و نوسان سرگیجه آور ارابه را در جاده های ناهموار احساس نمایم. در همین حرکت دایمی بود که من محیط اطراف خود را دیدم و با آن آشنا شدم جاده گوئی از زیر چرخها می گذشت و کناره های راه بوته زار آنرا بدنبال خود می کشید. از روبرو بیشه و کشتزار به پیشواز ما می دوید و پیرامون ما کرانه باریک و نیلی افق، که آسمان و زمین را بهم وصل می کرد، بدون خستگی می چرخید.
من هفت ساله بودم که ناگاه درختها و خانه ها و مزارع و بوته زارها از حرکت باز ایستاد. زیرا بیماری سخت مادرم ما را ناگزیر ساخت کولی ها را رها کرده و در ده کوچک باگدانوو، که جزو استان سابق ورونژ بود، در خانه خویشاوند دور خود میخایلوی موحنائی، اقامت گزینیم...
آپلود شده توسط:
ملا ممدجان
1402/02/26
دیدگاههای کتاب الکترونیکی چپق: سه داستان