خون نوشت
نویسنده:
محمدرضا بایرامی
امتیاز دهید
بر اساس زندگی شهید ولی الله چراغچی
از متن کتاب:
چند دقیقه ای بود که آنجا روی صندلی سیاه چرمی که کمی هم ناراحت بود، نشسته بودم به انتظار. به من گفته بودند که مسئول دفتر، آقای شکوهی در جلسه است و باید صبر کنم تا برگردد.
خانم چادری قدبلندی که مرا به دفتر راهنمایی کرده بود، عذرخواهی کوتاهی کرد و رفته بود بعد از آنکه پرسیده بود آیا کاری هست که از عهده او برآید؟ و من به سردی گفته بودم گمان نکنم و حالا که آنجا نشسته بودم و در و دیوار را نگاه می کردم و پوسترها و کتابهایی را که درباره شهدا چاپ شده بود، فکر می کردم من در اینجا چه می کنم؟...
بیشتر
از متن کتاب:
چند دقیقه ای بود که آنجا روی صندلی سیاه چرمی که کمی هم ناراحت بود، نشسته بودم به انتظار. به من گفته بودند که مسئول دفتر، آقای شکوهی در جلسه است و باید صبر کنم تا برگردد.
خانم چادری قدبلندی که مرا به دفتر راهنمایی کرده بود، عذرخواهی کوتاهی کرد و رفته بود بعد از آنکه پرسیده بود آیا کاری هست که از عهده او برآید؟ و من به سردی گفته بودم گمان نکنم و حالا که آنجا نشسته بودم و در و دیوار را نگاه می کردم و پوسترها و کتابهایی را که درباره شهدا چاپ شده بود، فکر می کردم من در اینجا چه می کنم؟...
آپلود شده توسط:
hamid
1401/03/21
دیدگاههای کتاب الکترونیکی خون نوشت