پاییز گرم
نویسنده:
حسن احمدی
امتیاز دهید
سرآغاز داستان:
همه مردم روستا نگران بودند. شب گذشته رفت و آمد زیادی در خانه ها بود. بزرگترها دور هم جمع شده بودند. هر کس چیزی می گفت. می خواستند سینا را از رفتن منصرف کنند. اما سینا پایش را توی یک کفش کرده بود که باید برود. مادر دوباره اصرار کرد و او باز نپذیرفت. می گفت باید بداند پدرش کجاست و چه بلایی سرش آمده است. مردها می گفتند: "میروی گم و گور میشوی. آواره شهر می شوی. شهر که جای بچه ها نیست."
سینا می گفت پانزده سال دارد و بچه نیست.
- من مرد شده ام. یک مرد!
همه خندیدند...
بیشتر
همه مردم روستا نگران بودند. شب گذشته رفت و آمد زیادی در خانه ها بود. بزرگترها دور هم جمع شده بودند. هر کس چیزی می گفت. می خواستند سینا را از رفتن منصرف کنند. اما سینا پایش را توی یک کفش کرده بود که باید برود. مادر دوباره اصرار کرد و او باز نپذیرفت. می گفت باید بداند پدرش کجاست و چه بلایی سرش آمده است. مردها می گفتند: "میروی گم و گور میشوی. آواره شهر می شوی. شهر که جای بچه ها نیست."
سینا می گفت پانزده سال دارد و بچه نیست.
- من مرد شده ام. یک مرد!
همه خندیدند...
آپلود شده توسط:
hamid
1401/03/17
دیدگاههای کتاب الکترونیکی پاییز گرم