سیاست خارجی آمریکا نسبت به موقعیت هژمونیک در شرق آسیا
نویسنده:
جواد همتی
امتیاز دهید
با پایان جنگ سرد سیاست های امریکا تحت تأثیر الزامات اقتصادی و سیاست داخلی از کاهش حضور نظامی این کشور در آسیا خبر می داد. از این زمان به نظر می رسد مردم و کنگره امریکا تمایلی ندارند برای دوستان و متحدان خود در برابر تجاوز، خون و پول خرج کنند. در ژاپن و کره جنوبی، اگرچه تعهدات ایالات متحده و اتحادیه های رسمی پشتیبانی می شود اما، نخبگان سیاسی در مورد آینده نگران و مضطرب هستند. در عصری که نگرانی های اقتصادی حاکم است، نظام موازنه قدرتی که به اقدامات پلیسی ایالات متحده علیه تجاوزکاران متکی باشد، دیگر قابل اتکا و اعتماد تلقی نمی شود.
واقعیت این است که چین در طی ۱۰ سال گذشته به شدت رشد کرده و پیش بینی می شود که این رشد همچنان تداوم یابد. چین از هنگام اجرای اصلاحات اقتصادی برای پی ریزی یک اقتصاد مدرن، یکی از سریع ترین رشدهای اقتصادی دنیا را داشته است. این کشور هم اکنون بزرگترین صادرکننده و دومین وارد کننده کالاست و دومین اقتصاد بزرگ دنیا بر پایه ی تولید ناخالص داخلی را در اختیار دارد. چین عضو دائم شورای امنیت سازمان ملل و سازمان های چندجانبه ای همچون سازمان تجارت جهانی، اُپک و سازمان همکاری های شانگهای و گروه ۲۰ است.چین به عنوان کشوری دارای سلاح هسته ای از بزرگترین ارتش دائمی دنیا و دومین بودجه ی دفاعی بزرگ دنیا برخوردار است و از سوی دانشگاهیان و تحلیلگران سیاسی، اقتصادی و نظامی یک ابرقدرت بالقوه لقب گرفته است. در شرایطی که چین به قدرت اقتصادی، سیاسی و راهبردی بیشتری دست می یابد، سطح و دامنه ی قدرت منطقه ای آن نیز افزایش می یابد. دستیابی چین به چنین موقعیتی علاوه برآنکه معادلات بین المللی و منطقه ای را دستخوش تغییر ساخته، ایالات متحده را نیز با شرایط جدیدی مواجه ساخته است.
تجارب تاریخی نشان می دهد که ظهور قدرت های بزرگ معمولاً تأثیرات بی ثبات کننده ای بر سیاست بین الملل داشته است؛ چرا که در چنین شرایطی تطبیق منافع قدرتهای بزرگ نوظهور باهم، برای جلوگیری از ستیز در نتیجه تغییرات ایجاد شده در وزن این بازیگران و ایجاد درخواست های جدید بسیار مشکل می باشد. استراتژی کلان آمریکا در حال حاضر با این امید طرح ریزی شده است که با افزایش وابستگی های متقابل اقتصادی و لیبرالیزه کردن ساختار سیاسی داخلی چین، می توان به هضم این کشور در جامعه بین المللی کمک و در عین حال خیزش این کشور به سمت قدرت بزرگ شدن را مدیریت کرد.
براساس این دیدگاه روابط چین و ایالات متحده در واقع یک بازی با حاصل جمع صفر است، یعنی آنچه برای چین خوب است. برای ایالات متحده بد است و بالعکس. به عبارت دیگر، این دیدگاه معتقد است که خیزش چین یک خیزش بی خطر نبوده بلکه یک چالش خطرناک برای برتری آمریکا است. بنابراین دولت آمریکا باید از سیاست مهار و بازدارنده علیه چین استفاده کند. تلاش های آمریکا مانند تقویت اتحاد نظامی با ژاپن، توسعه پیوندهای نظامی با همسایگان چین، حضور در آسیای مرکزی و فروش تسلیحات به تایوان و غیره، عناصری از استراتژی کلان آمریکا برای مهار چین هستند. علاوه بر این باید گفت که قدرت ایالات متحده نامحدود نمی باشد و این کشور به تنهایی نمی تواند بار رهبری جهان را به دوش بکشد؛ در این راه و به منظور حل چالشهای امنیتی در جهان معاصر، به سایر قدرت های بزرگ و به خصوص چین احتیاج مبرم دارد. لذا همگرا کردن چین در نظم نوین بین الملل ومسئولیت پذیر کردن این کشور با دادن نقشهای بیشتر در حل معادلات جهانی، امری است که از ارجحیت بیشتری نسبت به مهار و برخورد مستقیم برای ایالات متحده برخوردار است. این امر همچنین احتمال هماهنگی های بیشتر بین چین و آمریکا را بیشتر از گذشته باعث خواهد شد (البته این سیاست برای چین و خیزش صلح آمیز آن نیز مفید ارزیابی می شود).
البته تجارب تاریخی نشان داده است که ظهور قدرت های بزرگ جدید معمولاً تأثیرات بی ثبات کننده ای بر سیاست بین الملل داشته است؛ چرا که در چنین شرایطی تطبیق منافع قدرتهای بزرگ و نوظهور با هم، به دلیل تغییر در وزن این بازیگران، بسیار مشکل می نماید و این آن چیزی است که این دو بازیگر (آمریکا و چین) را تبدیل به متحدان مظنون کرده است. بازیگرانی که در عین داشتن منافع و علایق امنیتی مشترک، همواره نسبت به تغییرات در سلسله مراتب قدرت چه در سطح منطقه ای و چه در سطح بین المللی هراسناکند. به هر حال دولت های در معرض تهدید می توانند هم به موازنه داخلی (افزایش توانمندی های نظامی و اقتصادی) و یا به موازنه خارجی (ایجاد اتحادهای نظامی) و یا هر دو متوسل شوند. امروزه دانش روابط بین الملل بین موازنه سخت و نرم تفاوت قائل می شود. موازنه سخت با دنبال کردن اقدام نظامی سنتی و اتحادهای رسمی انجام می شود و موازنه نرم نیز بر اقدام نظامی محدود، مانورهای مشترک با همکاری در نهادهای منطقه ای و بین المللی تمرکز دارد.
بیشتر
واقعیت این است که چین در طی ۱۰ سال گذشته به شدت رشد کرده و پیش بینی می شود که این رشد همچنان تداوم یابد. چین از هنگام اجرای اصلاحات اقتصادی برای پی ریزی یک اقتصاد مدرن، یکی از سریع ترین رشدهای اقتصادی دنیا را داشته است. این کشور هم اکنون بزرگترین صادرکننده و دومین وارد کننده کالاست و دومین اقتصاد بزرگ دنیا بر پایه ی تولید ناخالص داخلی را در اختیار دارد. چین عضو دائم شورای امنیت سازمان ملل و سازمان های چندجانبه ای همچون سازمان تجارت جهانی، اُپک و سازمان همکاری های شانگهای و گروه ۲۰ است.چین به عنوان کشوری دارای سلاح هسته ای از بزرگترین ارتش دائمی دنیا و دومین بودجه ی دفاعی بزرگ دنیا برخوردار است و از سوی دانشگاهیان و تحلیلگران سیاسی، اقتصادی و نظامی یک ابرقدرت بالقوه لقب گرفته است. در شرایطی که چین به قدرت اقتصادی، سیاسی و راهبردی بیشتری دست می یابد، سطح و دامنه ی قدرت منطقه ای آن نیز افزایش می یابد. دستیابی چین به چنین موقعیتی علاوه برآنکه معادلات بین المللی و منطقه ای را دستخوش تغییر ساخته، ایالات متحده را نیز با شرایط جدیدی مواجه ساخته است.
تجارب تاریخی نشان می دهد که ظهور قدرت های بزرگ معمولاً تأثیرات بی ثبات کننده ای بر سیاست بین الملل داشته است؛ چرا که در چنین شرایطی تطبیق منافع قدرتهای بزرگ نوظهور باهم، برای جلوگیری از ستیز در نتیجه تغییرات ایجاد شده در وزن این بازیگران و ایجاد درخواست های جدید بسیار مشکل می باشد. استراتژی کلان آمریکا در حال حاضر با این امید طرح ریزی شده است که با افزایش وابستگی های متقابل اقتصادی و لیبرالیزه کردن ساختار سیاسی داخلی چین، می توان به هضم این کشور در جامعه بین المللی کمک و در عین حال خیزش این کشور به سمت قدرت بزرگ شدن را مدیریت کرد.
براساس این دیدگاه روابط چین و ایالات متحده در واقع یک بازی با حاصل جمع صفر است، یعنی آنچه برای چین خوب است. برای ایالات متحده بد است و بالعکس. به عبارت دیگر، این دیدگاه معتقد است که خیزش چین یک خیزش بی خطر نبوده بلکه یک چالش خطرناک برای برتری آمریکا است. بنابراین دولت آمریکا باید از سیاست مهار و بازدارنده علیه چین استفاده کند. تلاش های آمریکا مانند تقویت اتحاد نظامی با ژاپن، توسعه پیوندهای نظامی با همسایگان چین، حضور در آسیای مرکزی و فروش تسلیحات به تایوان و غیره، عناصری از استراتژی کلان آمریکا برای مهار چین هستند. علاوه بر این باید گفت که قدرت ایالات متحده نامحدود نمی باشد و این کشور به تنهایی نمی تواند بار رهبری جهان را به دوش بکشد؛ در این راه و به منظور حل چالشهای امنیتی در جهان معاصر، به سایر قدرت های بزرگ و به خصوص چین احتیاج مبرم دارد. لذا همگرا کردن چین در نظم نوین بین الملل ومسئولیت پذیر کردن این کشور با دادن نقشهای بیشتر در حل معادلات جهانی، امری است که از ارجحیت بیشتری نسبت به مهار و برخورد مستقیم برای ایالات متحده برخوردار است. این امر همچنین احتمال هماهنگی های بیشتر بین چین و آمریکا را بیشتر از گذشته باعث خواهد شد (البته این سیاست برای چین و خیزش صلح آمیز آن نیز مفید ارزیابی می شود).
البته تجارب تاریخی نشان داده است که ظهور قدرت های بزرگ جدید معمولاً تأثیرات بی ثبات کننده ای بر سیاست بین الملل داشته است؛ چرا که در چنین شرایطی تطبیق منافع قدرتهای بزرگ و نوظهور با هم، به دلیل تغییر در وزن این بازیگران، بسیار مشکل می نماید و این آن چیزی است که این دو بازیگر (آمریکا و چین) را تبدیل به متحدان مظنون کرده است. بازیگرانی که در عین داشتن منافع و علایق امنیتی مشترک، همواره نسبت به تغییرات در سلسله مراتب قدرت چه در سطح منطقه ای و چه در سطح بین المللی هراسناکند. به هر حال دولت های در معرض تهدید می توانند هم به موازنه داخلی (افزایش توانمندی های نظامی و اقتصادی) و یا به موازنه خارجی (ایجاد اتحادهای نظامی) و یا هر دو متوسل شوند. امروزه دانش روابط بین الملل بین موازنه سخت و نرم تفاوت قائل می شود. موازنه سخت با دنبال کردن اقدام نظامی سنتی و اتحادهای رسمی انجام می شود و موازنه نرم نیز بر اقدام نظامی محدود، مانورهای مشترک با همکاری در نهادهای منطقه ای و بین المللی تمرکز دارد.
آپلود شده توسط:
ghanonyar021
1400/06/24
دیدگاههای کتاب الکترونیکی سیاست خارجی آمریکا نسبت به موقعیت هژمونیک در شرق آسیا