زن، آب و سرباز
نویسنده:
معصومعلی صیدی
امتیاز دهید
دو قصه از معصومعلی صیدی؛ به همراه قصه آخرین روز
از متن کتاب:
و آفتاب بی رحمانه می تابید و بر بیابان شلاق می زد. آدم نمی توانست برای یک ساعت هم که شده، جلوی آفتاب تاب بیاورد. تابستانی بود گرم و خشک با آفتابی گستاخ. خانجان دیگر می خواست برود. نیم ساعت پیش توی آن گرمای کلافه کننده آمده بود به خانه. و انگار این خانجان نبود که نیم ساعت - یا شاید هم بیشتر - که آفتاب با آن گزندگی اش، بر سر و گرده او نشسته بود، آمده بود به خانه، با حالتی که گرما را بی محل گذاشته بود. بعد با عجله انگار که اگر دیرتر برود، کارخانه هایش از کار می افتند...
بیشتر
از متن کتاب:
و آفتاب بی رحمانه می تابید و بر بیابان شلاق می زد. آدم نمی توانست برای یک ساعت هم که شده، جلوی آفتاب تاب بیاورد. تابستانی بود گرم و خشک با آفتابی گستاخ. خانجان دیگر می خواست برود. نیم ساعت پیش توی آن گرمای کلافه کننده آمده بود به خانه. و انگار این خانجان نبود که نیم ساعت - یا شاید هم بیشتر - که آفتاب با آن گزندگی اش، بر سر و گرده او نشسته بود، آمده بود به خانه، با حالتی که گرما را بی محل گذاشته بود. بعد با عجله انگار که اگر دیرتر برود، کارخانه هایش از کار می افتند...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی زن، آب و سرباز