یکی ما را می بیند
نویسنده:
مرتضی امین
امتیاز دهید
طرح داستان: موسسه فرهنگی قدر ولایت
هنگام عصر بود. علی دسته های علف را که با داس چیده بود، روی هم گذاشت. کمرش از خستگی درد می کرد. آهسته روی زمین نشست و به پشته های علف تکیه داد. علی کلاس چهارم دبستان بود و در دهکده کوچکی نزدیک شهر زندگی می کرد. او هر روز عصر بعد از مدرسه برای کمک به پدرش به مزرعه می رفت و پس از یکی دو ساعت کار به همراه پدرش به ده باز می گشت. علی هر شب در مسجد ده تکبیر می گفت و هر وقت یکی از بچه های دیگر مکبر می شد، علی در صف نماز جماعت می ایستاد و به همراه همه نماز می خواند...
بیشتر
هنگام عصر بود. علی دسته های علف را که با داس چیده بود، روی هم گذاشت. کمرش از خستگی درد می کرد. آهسته روی زمین نشست و به پشته های علف تکیه داد. علی کلاس چهارم دبستان بود و در دهکده کوچکی نزدیک شهر زندگی می کرد. او هر روز عصر بعد از مدرسه برای کمک به پدرش به مزرعه می رفت و پس از یکی دو ساعت کار به همراه پدرش به ده باز می گشت. علی هر شب در مسجد ده تکبیر می گفت و هر وقت یکی از بچه های دیگر مکبر می شد، علی در صف نماز جماعت می ایستاد و به همراه همه نماز می خواند...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی یکی ما را می بیند