اولین تپش های عاشقانه قلبم
نویسنده:
فروغ فرخزاد
امتیاز دهید
نامههای فروغ فرخزاد به همسرش پرویز شاپور
بهکوشش کامیار شاپور و عمران صلاحی
در این کتاب نامه های عاشقانه فروغ فرخزاد از زمانی که یک دختر بچه شانزده ساله دبیرستانی بوده تا بیست و یک سالگی که در رم به تحصیل اشتغال داشته به همیت کامیار شاپور (فرزند فروغ) و عمران صلاحی گرداوری شده است.
بهکوشش کامیار شاپور و عمران صلاحی
در این کتاب نامه های عاشقانه فروغ فرخزاد از زمانی که یک دختر بچه شانزده ساله دبیرستانی بوده تا بیست و یک سالگی که در رم به تحصیل اشتغال داشته به همیت کامیار شاپور (فرزند فروغ) و عمران صلاحی گرداوری شده است.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی اولین تپش های عاشقانه قلبم
ممنون از کتابخوبی که گذاشتین.8-)8-)
دستت درد نكنه رضا8-)
و این هدیه ی ناقابل به این شاعره ی بخت نگون: و روح سرگردان معاصر
مناظره ی عقل و دل ...................................................
دید در راهی شبی پروانه ای
عقل و دل را کنج تاریک خانه ای
فارغ از یک روز پر از قیل و قال
می کنند از راز یکدیگر سؤال
عقل گفتا: مقصدت ای دل کجاست؟
گفت راه ما ز یکدیگر جداست
گر دو چشمی عاقلان را رهنماست
عاشقان را مهر خوبان روشناست
اندرین گلزار عشق ای سرو ناز
عشق می باشد به هستی چاره ساز
نیست عاشق را به ره چون و چرا
عاشق است از حیلت دنیا رها
عقل گفت: پس گوش کن حرف مرا
ای دل ای جایگه عشق و صفا
مقصدو مقصود ما هر دویکی است
راه ما نیز راه و از بی راهه نیست
راه ما راه علی و آل اوست
دوستیم با هر که با آن هاست دوست
هر که رازش را نهان از ما نمود
رنگ رخسارش به ما انشاء نمود
دیده ی ما محرم راز دل است
ورنه پنهان کردنش بس مشکل است
آنچه دل می پرورد در اندرون
جلوه گر می گردد ای دل در برون
دل اگر باشد سرای امن دوست
عقل سالم نیز همراهی نکوست
جان و تن یارند و ما همراه شان
تا رسند آن دو به منزلگاه شان
قلب ها آیینه ای بر کارهاست
قلب بدکاران پر از زنگار هاست
هر که در این راه اعمالش نکوست
همگنان با صبح صادق قلب اوست
هر که شد در دام نفسانی اسیر
نیست بر اقلیم تن عقلش امیر
آن زمان جان در عذاب از بندگیست
مرگ او را بهتر از آن زندگیست
جان ما را شمع و تن پروانه ایست
این جهان بر جان و تن میخانه ایست
هر چه باشد در جهان باید دلا
سوختن آموخت این پروانه را
پس نباید عمر را بر باد داد
دل به دست رهزنی شیّاد داد
مومنی کز حق گریزد کافر است
ور پشیمان شد نشاید عهد بست
هر که می نوشید و پیمانه شکست
در جوارش بی گمان نتوان نشست
تا توانی با خردمندان نشین
بی خرد را نیست یاری مه جبین
تو اگر بر عاقلان بی رغبتی
پس بکن با عاشقان هم صحبتی
من اگر خود اختیاری داشتم
بذر نیکی در جهان می کاشتم
پای دل را می گشودم روبه باغ
عقل را در دست می دادم چراغ
می زدم لبخند بر این زندگی
می سرودم نغمه ی دلدادگی
گوش دل سرشار از مهر و وفا
عقل را چشمی پر از حجب و حیا
از دل بشکسته می گفتم به عقل
می نمودم از ره و بی راهه نقل
پاک می کردم ز دنیا کینه را
می زدودم از گنه آیینه را
دل خوشم ای (لاله) در روز حساب
نیست بردیوانگان رنج و عذاب
*********