یک شلیک
نویسنده:
لی چایلد
مترجم:
محمد عباس آبادی
امتیاز دهید
✔️شخصیت اصلی این داستانها، یک پلیس سابق ارتش به نام جک ریچر است. پس از استقبال گستردهی مخاطبان از کتاب اول، داستانهای دیگر نیز نوشته شد. تا سال ۲۰۱۴ نوزده قسمت از مجموعهی جک ریچر نوشته شده که فروشی بینظیر را به همراه داشته است.
در توضیح پشت جلد دربارهی داستان آمده است:
«در ایالت ایندیانای آمریکا، تکتیراندازی با شلیک شش گلوله، پنج نفر را در روز روشن به قتل میرساند و با آثار و مدارک زیادی که از خود بهجا میگذارد به راحتی دستگیر میشود. او در حین بازپرسی تنها یک جمله را تکرار میکند: "جک ریچر رو برام پیدا کنید." کسی نمیداند او از چه حرف میزند، اما بهزودی خواهند فهمید، چون ریچر در راه ایندیاناست.»
در بخشی از داستان میخوانیم: «جمعه. ساعت پنج عصر. شاید سختترین زمان برای حرکت در میان شهر بدون جلب توجه بود. شاید هم راحتترین زمان بود. چون در ساعت پنج عصر جمعه هیچ کس به هیچ چیز توجه نمیکند؛ جز به جادهی پیش رویش. مردی که تفنگ دوربیندار به دست داشت با ماشین به سمت شمال رفت. نه تند میرفت، نه آهسته. بدون اینکه توجه کسی را به خودش جلب کند یا توی چشم باشد. سوار یک مینیون رنگ روشن بود که روزهای خوبش را پشت سر گذاشته بود. تنها پشت فرمان نشسته بود. یک پالتو بارانی رنگ روشن به تن داشت و از آن کلاههای عرقچین رنگ روشنی به سر گذاشته بود که پیرمردها هنگامی که هوا آفتابی است یا باران میبارد توی زمین گلف به سر میگذراند.»
بیشتر
در توضیح پشت جلد دربارهی داستان آمده است:
«در ایالت ایندیانای آمریکا، تکتیراندازی با شلیک شش گلوله، پنج نفر را در روز روشن به قتل میرساند و با آثار و مدارک زیادی که از خود بهجا میگذارد به راحتی دستگیر میشود. او در حین بازپرسی تنها یک جمله را تکرار میکند: "جک ریچر رو برام پیدا کنید." کسی نمیداند او از چه حرف میزند، اما بهزودی خواهند فهمید، چون ریچر در راه ایندیاناست.»
در بخشی از داستان میخوانیم: «جمعه. ساعت پنج عصر. شاید سختترین زمان برای حرکت در میان شهر بدون جلب توجه بود. شاید هم راحتترین زمان بود. چون در ساعت پنج عصر جمعه هیچ کس به هیچ چیز توجه نمیکند؛ جز به جادهی پیش رویش. مردی که تفنگ دوربیندار به دست داشت با ماشین به سمت شمال رفت. نه تند میرفت، نه آهسته. بدون اینکه توجه کسی را به خودش جلب کند یا توی چشم باشد. سوار یک مینیون رنگ روشن بود که روزهای خوبش را پشت سر گذاشته بود. تنها پشت فرمان نشسته بود. یک پالتو بارانی رنگ روشن به تن داشت و از آن کلاههای عرقچین رنگ روشنی به سر گذاشته بود که پیرمردها هنگامی که هوا آفتابی است یا باران میبارد توی زمین گلف به سر میگذراند.»
دیدگاههای کتاب الکترونیکی یک شلیک