دیگر بهار نیامد
نویسنده:
پرویز قاضی سعید
امتیاز دهید
آغاز داستان:
زن کتاب را بست و از جا برخاست و پشت پنجره قرار گرفت و به باغ غمزده و محزون که زیر پوششی از برگهای زرد به خواب رفته بود، به درخت های تناور و عریان که چند کلاغ پیر بر رفیع ترین شاخسار آنها کز کرده بودند، نگریست. واپسین روشنایی روز، سایه قامت بلند و موزون زن را به طور گنگ و نامشخصی بر کف اتاق نقش می کرد و زن چون شبحی مرموز، مثل روحی سرگردان، در خاموشی محنت زده اتاق فرو رفته بود. تنهایی چون نهری شتابزده در قلب یخ زده و ساکتش روان بود و اندوهی شکننده در رگهایش می دوید. زن احساس می کرد بر آستانه پیری قرار گرفته است و این بر وحشت تنهاییش می افزود...
آپلود شده توسط: محراب
۱۳۹۹/۰۸/۰۴
دیدگاههای کتاب الکترونیکی دیگر بهار نیامد